باغچه ی سبزی
یکی بود، یکی نبود. موشی و جادوگر، با هم همسایه و دوست بودند. یک روز موشی به جادوگر گفت: «کاش می توانستی جادو کنی و جلوی خانه، یک باغچه ی سبزی درست کنی!» جادوگر با خوش حالی گفت:«من این جادو را بلد هستم!» بعد جادوگر جلوی خانه ایستاد و وردی خواند و با چوب جادو به زمین زد. اما باغچه ی سبزی درست نشد. موشی گفت: «فکر می کنم خاک خیلی سفت است. برای همین هم چوب جادو اثر نمی کند. ما یک بیل لازم داریم.» جادوگر یک بیل آورد و با کمک موشی، خاک سفت را زیر و رو کرد. بعد خاک نرم نرم شد. جادوگر ایستاد و ورد خواند و چوب جادو را به زمین زد. اما باز هم باغچه ای درست نشد. موشی گفت:«فکر کنم باید کمی دانه در خاک بپاشیم.» موشی رفت و از خانه کمی دانه آورد و با کمک جادوگر آن ها را در خاک نرم پاشید. بعد جادوگر دوباره ورد خواند و با چوب جادو به زمین زد. اما باز هم باغچه درست نشد. موشی گفت:«آه! یادم آمد به دانه ها آب بدهیم!» موشی و جادوگر به دانه ها آب دادند. هر روز جادوگر با چوب جادو ورد می خواند و به زمین می زد. تا این که یک روز جادوگر با خوش حالی موشی را صدا زد و گفت:«من جادو کردم! حالا یک باغچه ی سبزی داریم!»
موشی با دیدن جوانه های سبز و کوچک پرید بغل جادوگر و گفت:«تو یک جادوگر بزرگ هستی!» بعد جادوگر با خوش حالی به سراغ کتاب جادو رفت و توی آن نوشت. برای درست کردن یک باغچه ی سبزی، اول خاک را خوب زیر و رو می کنیم. با بیل نه با چوب جادو! بعد دانه ها را در خاک نرم می پاشیم. آن وقت به آن ها آب می دهیم. چند روز بعد دانه ها سبز می شوند. این است جادوی باغچه ی سبزی!
مرجان کشاورزی آزاد