بوی کباب
اتوبوس تو ایستگاه توقف کرد . دو تا دختر نوجوون در حالی که طبق آخرین مد لباس پوشیده بودن به زور خودشونو تو اتوبوس جا دادند .
با حرکت اتوبوس ؛ تلو تلو خوردنشون شروع شد . معلوم بود که زیاد اتوبوس سوار نشدند چرا که نمی تونستند تعادل خودشون رو حفظ کنند و هر از گاهی روی یکی می افتادند و خودشون هم از خنده غش می کردند .
پیرزن تو ردیف اول صندلی ها نشسته بود و زنبیلشو گذاشته بود زیر پاش . یک چادر خونه با زمینه مشکی سرش بود که گلهای ریز سفید داشت .
صدای خنده دخترها همچنان با حرکت اتوبوس به گوش می رسید . در همین حین کم کم یک چیزی توجهشون رو به خودش جلب کرد . شروع کردند به بو کشیدن . اولی گفت : عجب بوی کبابی پیچیده اینجا ...
دومی در حالیکه موقع حرف زدن آدامسشو می جوید گفت : آره !!! عجب بویی راه انداخته معلوم نیست کی با خودش چلوکباب آورده تو اتوبوس .
اولی داشت به دور و بر نگاه می کرد شاید بتونه منبع بوی کباب رو پیدا کنه که دومی گفت : یکی نیست بگه آخه بی فکر ! کدوم آدمی ساعت چهار بعد از ظهر چلوکباب می خوره که تو برداشتی با خودت آوردی تو اتوبوس و بو راه انداختی
اینو که گفت اولی شروع کرد به مسخره بازی : آخ نمی دونی چقدر دلم کباب می خواد .
پیرزن چادرش رو روی سرش جابجا کرد و با دستش اشاره ای به دختر اول کرد . به محض اینکه دختر روشو به سمت ردیف اول صندلی ها برگردوند ؛ پیرزن آروم زنبیلش رو از زیر پاهاش بیرون آورد . در قابلمه توی زنبیل رو باز کرد و گفت :
ننه بیا اینجا یک لقمه از این کباب بذار دهنت ؛ تمیزه ؛ دست نخورده است ؛ اونجایی که میرم کار می کنم خانم خونه خیلی مهربونه اجازه میده که هر چقدر از غذا اضافه اومد تو قابلمه بریزم و برای نوه هام ببرم . چیکار کنم دیگه زهرا نوه ام هر روز که می رم خونه چشمش به دست منه . پدر که بالا سرش نیست .
بیا ننه ؛ بوش اینجا پیچیده ؛ هوس کردی بیا دخترم
نیشخندی که تا اون موقع روی لبای هر دو دختر جوون دیده میشد کم کم محو شد . اولی گفت : مرسی مادر جون ما جای شما خالی ظهر غذای مفصلی خوردیم و زدیم بیرون
دیگه صدای خنده ای به گوش نمی رسید . دخترا با دو تا دستشون میله های اتوبوس رو سفت چسبیده بودند تا بتونند تعادلشون رو حفظ کنند . پیرزن دوباره سر قابلمه غذا رو بست و زنبیل رو زیر پاش گذاشت و دوباره از پنجره اتوبوس به بیرون خیره شد .
قاصدک