تبیان، دستیار زندگی
شهدا البته به یک درجه نیستند، شهدا درجاتی دارند، مراتبی دارند، از چه نظر؟ از دو نظر. به هر درجه که ایمان شهید قوی تر و نیرومندتر است، به هر درجه که هدف خودش را بهتر می شناسد و بهتر و بیشتر ایمان دارد، این از یک نظر، و به هر درجه که بیشتر فداکاری کرده باشد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سالار شهیدان(2)

سالار شهیدان

متن پیاده شده از نوار استاد شهید مرتضی مطهری

شهدا البته به یک درجه نیستند، شهدا درجاتی دارند، مراتبی دارند، از چه نظر؟ از دو نظر. به هر درجه که ایمان شهید قوی تر و نیرومندتر است، به هر درجه که هدف خودش را بهتر می شناسد و بهتر و بیشتر ایمان دارد، این از یک نظر، و به هر درجه که بیشتر فداکاری کرده باشد. یک وقت انسان فقط جانش را فدا می کند، یک وقت مالش هم علاوه هست، یک وقت فرزندش هم علاوه می‌‌شود. یک، دو تا برادرانش هم علاوه می شود، بستگانش هم علاوه می شود، یک شهیدی است مثل حسین بن علی پاک باخته که دیگر چیزی باقی نمی گذارد. از نظر درجه ایمان با اینکه این 72 نفر در کربلا بودند، اینها در جهان نخبه هستند.

امام حسین (ع) فرمود من اصحابی، از اصحاب خودم بهتر سراغ ندارم. حتی اصحاب پیغمبر که در بدر واحد بود به پای اصحاب من نمی رسند، برای همین است که اما سجاد فرمود اینها همه در یک درجه نیستند، فرمود یک عده در میان اینها بودند، شاید نیمی از اصحاب ابا عبدالله که هر چه ساعت شهادت و مرگ اینها نزدیکتر می شد، بر شوق اینها، بر عشق اینها، بر ولع اینها افزوده می شد، و چهره های اینها بر افروخته تر می شد. در راس اینها البته شخص مطهر ابا عبدالله بود.

اما صادق فرمود سوره الفجر را در نمازهای واجب، در نمازهای مستحب بخوانید، که این سوره، سوره حسین بن علی (ع) است، عرض کردند به چه مناسبتی سوره حسین (ع) است، فرمود آیات آخرش را ببینید «یا ایتها النفس المطئنه ارجعی الی ربک الراضیه المرضیه» یعنی ای روح آرام و مطمئن و پا برجا مانند کوه، آن مسائل و سختی ها و شدائدی که برتو وارد شد که کوه را از جا می کند، خم به روی تو نیامد، چه کسی مانند حسین مصداق نفس مطمئنه است.

این که شهادت، شهادت دوست است، شهادت دشمن هم عرض می کنم، خیلی اینها عجیب است، مردی است از اصحاب عمر سعد، از ناظرها بوده و جزء لشکر هم نبوده، از آن مردمی که اگر فرضا به یاری باطل نمی روند ولی حق را هم حاضر نیستند حمایت کنند. او می گوید، لحظات آخر حیات حسین بن علی بود و حضرت حسین در آن زمین پستی از کربلا که اسمش را گودال قتل گاه گذاشته اند بر زمین افتاده بود. پیش عمر سعد رفتم و گفتم، پسر سعد می دانی که کار حسین تمام است من از تو اجازه می خواهم به من اجازه بده لحظه آخر آب ببرم و این مرد با لب تشنه از دنیا نرود، گفت حالا می خواهی این کار را بکنی مانعی ندارد. او می گوید رفتم یک ظرفی تهیه کردم و آب برداشتم و رفتم، متاسفانه نزدیک که رسیدم دیدم آن لعین ازل ابد- شمربن ذی الجوشن از گودال بیرون آمده چشمم افتاد دیدم که سر حسین بن علی است،

سالار شهیدان

«لقد شفلنی نور وجه عن الفکره فی قتله»

درخشندگی چهره اش آنقدر مرا مجذوب کرد که کشته شدن را فراموش کردم.

«لقد شفلنی نور وجه عن الفکره فی قتله»

این است که امام حسین لقب سیدالشهداء پیدا می کند. سیدالشهداء سالار شهیدان «بالا دست دیگر ندارد، در میان همه شهیدان عالم. شهید، تیتر شهید در تمام تیترها بالا دست ندارد و حسین بن علی در میان تمام شهیدان عالم بالا دست ندارد.

این است که سید شهیدان، سالار شهیدان و سرور شهیدان شد. قبلا این لقب متعلق به عموی پیغمبر جناب حمزه بن عبدالمطلب بود، آن هم بسیار مرد بزرگواری است، و حجاج محترمی که در مدینه مشرف شده اند قبر مقدس این مرد بزرگ را زیارت کرده اند. او عموی پیغمبر (ص) است و در احد شهید شد. بعد از غائله جنگ حضرت فرمود از عمویم حمزه خبری بیاورید کسانی که رفتند، آنقدر وضع حمزه دلخراش بود که نخواستند به پیغمبر خبر بدهند، هر کدام که رفتند از خبردادن طفره رفتند، چون آن هنده جگر خوار، مادربزرگ یزید بن معاویه، دستور داده بود شکم جناب حمزه را بدرند و جگرش را در آورده بودند، و یاران پیامبر نمی خواستند که آن چنین خبری را به پیغمبر بدهند، تا اینکه خود پیغمبر رفتند و ظاهرا امیرالمومنین را فرستاد و ایشان خبر برایشان آوردند، خیلی بر پیغمبر ناگوار آمد، فورا عبای مبارکش را بیرون آورد و روی بدن حمزه انداخت، چون حمزه خیلی قد بلند و رشید بود و ردا همه بدن ایشان را نپوشانید. حضرت پیامبر فرمود با خار و خاشاک آن قسمت از بدنش را بپوشانید تا آقتاب بر بدن عمویم حمزه  نتابد. خیلی پیغمبر ناراحت شد، احد نزدیک مدینه است، زنان اهل مدینه از قضایا خبر یافتند و بیرون آمدند، پیغمبر اکرم خبردار شد، فرمود بروید و نگذارید صفیه خواهر حمزه بیاید، عمه ام صفیه نیاید، و فرمود برای یک خواهر خیلی سخت است که برادر خودش را باین وضع ببیند، روی بدن پوشیده باشد تا نفهمد. سلام ما همه بر تو ای زینب، دختر فاطمه، نگذاشتند که صفیه بیاید، روی جنازه برادرش را ببیند و چنین خاطره تلخی را همیشه در دل داشته باشد.

سالار شهیدان

گریه بر شهید لزومی ندارد، که برای شهید فایده داشته باشد، فایده هم ندارد ولی برای گریه کننده فایده دارد، لااقل اینقدر انسانیت برای خودمان بخرج بدهیم این مقدار همدلی، این خاطره شهادت را زنده نگه دارید.

حمزه از مهاجرین بود، از مکه آمده بود، کسی را در مدینه نداشت، خانه ای بود مال خودش، پیغمبر اکرم وقتی وارد مدینه شد دید از خانه سایر شهدا صدای گریه بلند است، جز خانه عمویش حمزه، فقط یک جمله فرمود عمویم حمزه گریه کننده ندارد. تا این خبر در مدینه پیچید، تمام کسانی که شهید از خودشان داشتند آن کس که شوهرش شهید شده بود، یکی برادرش شهید شده بود، آن زن دیگر پسرش شهید شده بود، همه خانه هایشان را رها کردند و گفتند ما باید برویم بر عموی پیغمبر بگرییم. از آن روز سنت شد، هر وقت می خواستند برای شهیدی بگزیند اول به خانه حمزه می رفتند و بیاد حمزه سیدالشهداء می گریستند، لقب سیدالشهداء مال حمزه شد، اما حسین که شهید شد این لقب از حمزه به حسین انتقال پیدا کرد.

امام رضا  فرمود: «اگر خواستی بر چیزی بگریی برو بر جدمان امام حسین گریه کن». خاطره شهادت امام حسین را زنده نگهدار، خاطره فدا شدن برای انسانیتی که حسین در دنیا ایجاد کرد، آن خاطره را زنده نگهدار، این کارها را بکن، این شد لقب سیدالشهداء، سالار شهیدان برای اینکه هیچ شهیدی در مزایای شهادت بپای حسین بن علی نمی رسد واقعا اسباب حیرت اهل عالم شده است. یکی از آن حضار و از آن وقایع نگاران، از قوت قلب ابا عبدالله تعجب می کند چون می دانید امام حسین بعد از همه اصحابش شهید شد. ابتدا همه اصحاب شهید شدند و اصحاب تا زمانی که زنده بودند خودشان گذاشتند یکی از بنی هاشم به میدان برود. گفتند آقا نه، تا ما هستیم از بنی هاشم کسی نرود، اصحاب که شهید شدند، یک وقت دیدند که بنی هاشم همه از جا حرکت کردند و یکی یکی با هم معانقه کردند دست بگردن هم انداختند وداع و خداحافظی کردند. اول کسی که از بنی هاشم به میدان رفت و شهید شد، جوان حسین، علی اکبر بود، البته هر کدام شان اجازه می خواستند و با اجازه آقا می رفتند، بعد دیگر به ترتیب همین جور رفتند. از برادرزادگان امام حسین (ع)، از برداران حضرت، از پسرعموهای حضرت، و هر کدامیک افتخار بزرگی برای خودشان گذاشتند. ابا عبدالله خودشان آخر همه شهید شدند، آخر همه. و در عین حال عصر عاشوراست و آن کسانی که ناظر و شاهد بودند، اینها می گویند شجاعت حسین در روز عاشورا و قوت قلب حسین در روز عاشورا، همانند پدرش، چون علی است. با این مرد 57 ساله هیچ کس جرئت مبارزه نکرد، البته اول چند نفری به عنوان تک مبارز آمدند با ضربت اول از میان رفتند که فریاد پسر سعد بلند شد که گفت به جنگ چه کسی دارید می‌روید؟ و گفت این پسر کسی است که عرب را کشت، یعنی پسر علی است، شما به جنگ پسر علی می روید به این صورت نروید، دسته جمعی به او حمله کنید.

به اتفاق همه مورخین هر حمله ای که امام به سپاه کفر می کرد کفار مانند گله روباهی که از جلوی شیر فرار می کنند در می رفتند، آن وقت که می گوید: «والله ما رایت مکسورا قد قتل اهل بیته و ولد و اصحابه اربع تجاش منه» من آدمی ندیده ام، دل شکسته و مصیبت زده ای مثل این مرد، تمام خانواده اش جلو چشمش قلع و قمع شده اند تمام اصحابش، تمام کسانش، و اینقدر قوت قلب، و اطمینان و سکون قلب، اینست که او را سالار شهیدان کرده است. هر یک از آنها کافی است، یعنی هر یک  از مصایب کافی بود که ابا عبدالله را از پای در آورد، ولی در عین حال حسین آن چنان هدفش برایش مشخص است آن چنان ایمان برایش قوی و یقینی است، آن چنان براه خودش مطمئن است که یک ذره در روح او اثر نمی کند. داستانی به یادم افتاد و آن را برایتان عرض بکنم: مردی است در کوفه بنام عبیدالله بن حرحجفی از آن کسانی است که همای رحمت الهی تا بالا سرش آمد ولی سعادت نداشت، تا آخر عمر پشیمان بود می سوخت و شعر می گفت، و می گفت: بدبخت من. مردی خیلی مشخص و شجاع و قبیله دار بود ابا عبدالله وقتی به طرف کوفه می آمدند، یک خیمه ای را با یک عده ای دیدند و فرمود مال کیست؟ گفتند مال عبیدالله بن حرحجفی که مردی معروف و متشخص بود. اما موذنی بنام حجاج بن سروق دارند البته این خیلی مرد فوق العاده است ضمنا در آن سفر موذن امام هم بود، چون از قبیله عبیدالله بن حر بود اما او را با یک جافی دیگر فرستاد و فرمود: بروید عبیدالله بن حر را بیاری من دعوت کنید. این دو نفر رفتند و سلام حضرت را به او ابلاغ کردند و او نیز به آنها جواب داد: والله من از کوفه بیرون نیامدم بجز اینکه من می خواستم ابن زیاد را علیه حسین همراهی کرده باشم، چون می دانم این چه گناه عظیمی است. من می خواستم با حسین باشم و در آن سختی و شدائد او را رها کنم و خودم بکنار بروم که این هم برایم صحیح نبود و همچنین از کوفه با خبرم، می دانم که حسین کشته می شود، و اگر من هم یاریش بکنم کشته می شوم، این هم دلم راضی نبود که با آن حالت ذلت (بقول خودش) یعنی در تنهایی کشته بشوم، وقتی نیروها با هم برابری نداشته باشند برای چنین کاری حاضر نیستم موذن امام و آن جافی دیگر آمدند و خبر دادند، نوشتند که امام با شنیدن این جمله از او ناراحت شد.

سالار شهیدان

یک وقت امام لباس پوشیده و با چند نفر از اصحابشان و یک عده بچه های (البته مقصود این نیست که حتما بچه های خودش باشد، چه بچه های خودش و چه بچه های برادرانش) خودش بسوی عبیدالله رفت تا به عبیدالله خبر دادند که امام آمد از خیمه اش بیرون آمد و استقبال کرد، احترام کرد. آقا امام حسین (ع) را آورد بالا دست خودش نشاند، و خودش هم با کمال ادب نشست بعد حضرت فرمود، الان موقعی است که تو به فوزی و برستکاری برسی، بیا و مرا یاری کن. عبیدالله بگفتن حرفی هایی شروع کرد و آن اینکه وضع من یک وضع خاصی است، می دانم که یاری من فایده ندارد ولی می‌خواهم یک مصلحت اندیشی کنم و یک نصیحتی به شما بکنم. عبیدالله نمی فهمد قضیه از چه قرار است. من در میان افراد و بستگان خودم کسانی دارم که می توانند کمک مالی زیادی به شما بکنند، چنین می توانند بکنند، چنان می توانند بکنند، از جمله یک اسب بسیار عالی دارم، که این اسب در هر میدانی که قرار بگیرد هیچ اسبی نمی تواند بگردش برسد، من معتقدم که شما زن و بچه تان را هم در جوار من بگذارید و من تا آخرین قطره خونم حاضرم از زن و بچه شما حمایت بکنم، خودتان هم این اسب مرا سوار شوید و به یک جایی بروید و پنهان شوید که آنها نتوانند شما را پیدا کنند.

حضرت یک نگاهی به اینها کرد و فرمود: تو نصیحت و خیرخواهیت را به من گفتی، گفت: بله آقا من خیر شما را همین تشخیص می دهم که گفتم این شخص یک جمله ایی دارد (او مدت ها بود شاید هم از اول امام  را هم ندیده بود، چون او اهل کوفه بود و امام هم در مدینه بود، یا خیلی بیشتر حدود 20 یا 30 سال پیش امام را دیده بود). گفت، آمدم محاسن امام را نگاه کردم، دیدم مشکی ، یک مشکی خیلی خوشرنگی، بطوری که نفهمیدم این مشکی طبیعی است یا اینکه رنگ کرده، بعد می‌‌گوید که به آن وقارش نگاه کردم و به آن اندامش، دیدم من آدمی زیباتر از این ندیده‌ام، چقدر این قیافه زیباست .عبیدالله می گوید هیچ وقت من به اندازه آن روز رقت نکردم، دلم نسوخت. گفت دیدم این مرد آمد در حالیکه بچه هایش نیز اطرافش بودند، چون آینده شان را پیش بینی می کردند، بعد آن حرف ها را که او بمن گفت و من جوابش را دادم، به من گفت بسیار خوب پسر حر تو نصیحت خودت را گفتی و خیرخواهی و هر چه می‌‌خواستی گفتی، گفتم بله، بله آقا خدمتتان عرض کردم، فرمود ، فقط یک جمله به عنوان خیرخواهی بتو می‌‌گویم، گفتم بفرمایید آقا، جمله من اینست، حالا که تو به کمک ما نمی آیی این نزدیکی ها هم نباش، آن روزی که من به حکم وظیفه یاری می طلبم، اگر کسی صدای یاری مرا بشنود و بیاری من نیاید، حق است بر خدا که او را در آتش جهنم بسوزاند، این را گفت و بلند شد، دیگر اعتنا نکرد و گفت اسب مرا بده شمشیرم را بده. عبیدالله هم به مشایعت آمد موی مشکی براقی که محاسن ابا عبدالله داشت نظر او را جلب کرده بود، هی فکر می کرد این موی طبیعی است یا رنگ است، آخرش پرسید ای آقا، این رنگ طبیعی است با رنگ غیرطبیعی؟ آقا فرمود «اجل علیه شی» پیری و سفیدی مو خیلی زود بسراغ من آمد و فرمود این برنگ طبیعی نیست، خضاب کردم.


مطالب مرتبط:

سالار شهیدان(1)