تبیان، دستیار زندگی
آورده اند که در زمانهای قدیم، دیوانه ای در شهری زندگی می کرد. هوای آن شهر بسیار سرد بود و همه مردم کلاهی بر سر می گذاشتند تا از دست سرمای استخوانسوز در امان باشند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سر بی کلاه و پای بی کفش

سر بی کلاه و پای بی کفش

آورده اند که در زمانهای قدیم، دیوانه ای در شهری زندگی می کرد.

هوای آن شهر بسیار سرد بود و همه مردم کلاهی بر سر می گذاشتند تا از دست سرمای استخوانسوز در امان باشند.

آنها به گذاشتن کلاه عادت کرده بودند و حتی تابستانها هم کلاه بر سر داشتند.

برای همین، کلاه به عنوان یک پوشاک ضروری در آن شهر به شمار می رفت و امکان نداشت که کسی سر برهنه از خانه بیرون بیاید.

فقط مرد دیوانه ای بود که هرگز کلاه بر سر نمی گذاشت.

نه در پاییز و زمستان و نه در بهار و تابستان.

او همیشه در خیابانهای شهر، با سر برهنه می گشت.

روزی از روزها، مردی از دیوانه قصه ما پرسید: ای فلانی، چرا تو همیشه سر برهنه می گردی؟

چرا کلاهی بر سرت نمی گذاری؟

درست است که مردم تو را دیوانه می دانند، ولی دیوانه ها هم باید کلاه بر سر داشته باشند!

فکر نمی کنی که شاید به خاطر همین کارت مردم تو را دیوانه می خوانند؟

مرد دیوانه نگاهی عاقل اندر سفیه به آن مرد کرد و حرفی نزد.

مرد پرسید: چرا جوابم را نمی دهی؟

دیوانه پوزخندی زد و گفت:

سر پوشیده، زن باشد، نه مرد!

مرد گفت بسیار خوب فرض می کنیم که حرف تو درست باشد. بله برای زن ها پوشاندن سر واجب است و برای مردها واجب نیست، ولی بگو بدانم به چه سبب همیشه پابرهنه می گردی؟

پا که دیگر باید کفش داشته باشد و اختصاص به مرد و زن ندارد!

دیوانه بازهم نگاهی عاقل اندر سفیه به مرد انداخت و حرفی نزد.

مرد گفت: گویا جوابی برای این سؤالم نداری؟

دیوانه رو به آن مرد کرد و با لحن تمسخر آمیزی گفت:

چون برهنه می بُوَد این سر، مرا

                                                                         پای از او نبوَد گرامی تر مرا

مرد از جواب هوشمندانه دیوانه به حیرت افتاد و راهش را گرفت و رفت و دیگر از آن پس، سؤالی از مرد دیوانه نکرد، زیرا که جواب دیوانه را خیلی منطقی و درست و عاقلانه دید.

برگرفته از کتاب 28 قصه از مصیبت نامه عطار

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.