با تو سخن می گویم
خدایا! من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم؛ همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت. من همانی ام که همیشه دعاهای عجیب و غریب می کند و چشمهایش را می بندد و می گوید: من این حرفها سرم نمی شود. باید دعایم را مستجاب کنی.
همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند؛ همانی که نمازهایش یک در میان قضا می شود و کلی روزه نگرفته دارد؛ همانی که بعضی وقتها پشت سر مردم حرف می زند و گاهی بدجنس می شود. البته گاهی هم خودخواه، گاهی هم دروغگو. حالا یادت آمد من کی هستم؟
امیدوارم بین این همه آدمی که داری، بتوانی من یکی را تشخیص بدهی. البته می دانم که مرا خیلی خوب می شناسی. تو اسم مرا می دانی. می دانی کجا زندگی می کنم و به کدام مدرسه می روم. تو حتی اسم تک تک معلمهای مرا هم می دانی. تو می دانی من چند تا لباس دارم و هر کدامشان چه رنگی است؛ اما ...
خدایا! اما من هیچ چی از تو نمی دانم. هیچ چی که دروغ است؛ چرا، یک کمی می دانم. اما این یک کمی خیلی کم است. راستش من این دفتر را برای همین خریده ام. آخر می دانی، من مدتهاست که می خواهم چیزهایی برایت بنویسم. البته من همیشه با تو حرف زده ام. باز هم حرف می زنم. اما راستش چند وقتی است که چند تا تصمیم جدید گرفته ام. دوست دارم عوض بشوم؛ دوست دارم بزرگ بشوم؛ دوست دارم بهتر باشم. من یک عالم سوال دارم؛ سوالهایی که هیچ کس جوابش را بلد نیست. دوست دارم تو جوابم را بدهی.
نمی دانم، شاید هم من اصلاً هیچ سوالی ندارم و می خواهم تو به من سوالهایی تازه یاد بدهی. اما باید قول بدهی کمکم کنی! قول می دهی؟
راستی، یادت باشد این دفتر یک رازست خدا! راز من و تو. خواهش می کنم درباره این دفتر به کسی چیزی نگو؛ حتی به مادرم.
از یک جایی شروع کن. تو هم یک جوری سر صحبت را با خدا وا کن. یک کم از خودت بگو. درست است که خدا خوب تو را می شناسد، اما عیبی هم ندارد خودت را به او معرفی کنی.
راستی تو چه برنامه ای داری؟ می خواهی توی این دفتر چه کار کنی؟ به خدا چه می خواهی بگویی؟ چه می خواهی برایش بنویسی؟
عرفان نظر آهاری