پسرک، گاری، شهربازی
با دستهای کوچکش گاری را با تمام توان به جلو می راند . گاری پر از مقواهای کوچک و بزرگی بود که از گوشه و کنار خیابان جمع آوری کرده بود . این کار هر روزش بود و اینگونه خوراک روزانه اش را تامین می کرد .
با نزدیک شدن به شهر بازی دوباره رویای سوار شدن به فطار برقی به سراغش آمد . کمی کنار میله ها ایستاد و به هیاهوی کسانی که سوار قطار برقی بودند و با سرعت گرفتن قطار در هر سراشیبی جیغ می کشیدند ،گوش کرد .
ناگهان جرقه ای در ذهنش به وجود آمد . نگاهی به شیب خیابان کرد . همه مقواها را کنار خیابان خالی کرد . گاری را به بالاترین نقطه شیب خیابان هدایت کرد . سوار گاری شد و با جدا کردن پاهایش از زمین گاری را در سراشیبی خیابان رها کرد .
گاری کم کم شتاب گرفت . با افزایش سرعت گاری ، پسرک هم غرق لذت و خنده شد و دیگر به هدایت گاری فکر نمی کرد .
کمی نزدیک به انتهای خیابان ؛ مرد در حالی که کت و شلوار بسیار تمیز و نویی به تن داشت از ماکسیمای مشکی پیاده شد . در حال قفل کردن در ماشین بود که ناگهان گاری پسرک با شدت تمام به او برخورد کرد و او را به داخل جوی بزرگ کنار خیابان انداخت .
مرد به سختی از جوی آب بیرون آمد . نگاهی به کت و شلوارش انداخت . گاری خط بسیار بزرگی بر ماکسیمای مشکی انداخته بود . سخت عصبانی شد و به سمت گاری که واژگون شده بود حرکت کرد.
پسرک در حالی که دستش را به کمرش گرفته بود به سختی از جایش بلند شد . ترس و عذرخواهی در چشمانش موج می زد . مرد با شدت تمام سیلی محکمی به گوش پسرک نواخت و گفت : اینو زدم تا یادت بمونه خیابون جای این قرتی بازی ها نیست.
پسرک دستش را روی صورت خود گذاشت و جای سیلی مرد را که می سوخت لمس کرد . بغض خودش را فرو داد . به سختی گاری را برگرداند و تمام مقواها را دوباره روی آن نهاد .
وقتی از کنار شهر بازی رد می شد با به یادآوردن آن چند ثانیه گاری سواری لبخندی بر روی لبهایش نشست . صدای جیغ و هیاهوی کسانی که سوار قطار برقی بودند هنوز به گوش می رسید .
قاصدک