تبیان، دستیار زندگی
از خورشید تا خورشید بدون مقدمه ، اما به اسم مقدمه می خواهم درباره مهدی بنویسم ، خلاصه و كوتاه .... وقتی دلتو درست كنی این قلم جاندار میشه و خودش سینه سپید كاغذ رو می درد و می چرخد و .... از اینجا شروع كنم ، مهدی توی یك خانوا...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

زندگینامه داستانی مهدی مهدوی كیا(1)

از خورشید تا خورشید

بدون مقدمه ، اما به اسم مقدمه می خواهم درباره مهدی بنویسم ، خلاصه و كوتاه .... وقتی دلتو درست كنی این قلم جاندار میشه و خودش سینه سپید كاغذ رو می درد و می چرخد و .... از اینجا شروع كنم ، مهدی توی یك خانواده پر جمعیت بدنیا آمد.15-16 نفری كلی خواهر و برادر كنار هم بودند. محله اشان توی جنوب شرقی تهران همون اتابك و منصور اما توی سادات ... اصلیت اونها اراكیه روستای چشمه اراك اول فامیلی اشان چشمه ای بود. بعدها به مهدوی كیا تغییر یافت. پدرش توی اراك كشاورز ، برادرانش هم توی میدون شوش سوخته یدكی می فروشند ... مهدی رو سال70 از هندبال آموزشگاهها به فوتبال آوردند . توی بانك ملی .... مهدی پیراهن نوجوانان ، جوانان و امیدها و بزرگسالان بانك ملی رو پوشید سپس سر از پرسپولیس در آورد ... سه سال پرسپولیس ، بعد هم بوخوم آلمان و هامبورگ ... اما بعد .... مهدی صبح و عصر توی زمین بانك ملی بود. با خورشید می آمد با خورشید هم می رفت... پنج مربی نوبتی تمرینش می دادند .... اختصاصی . مهدی اصلاً حاشیه نداشت.

به پشت دراز كشیده بود و به ابرهایی كه از بالای سرش رد می شد نگاه می كرد ، در خیالش ابرها گاهی ببر می شدند و گاهی شیر، گاهی نهنگ و گاهی بی هیچ نقشی از برابر دیدگانش می گذشتند . صدای چشمه های جاری با آواز پرندگان و صدای جیرجیركها در تنش رخوت می ریخت. روستای چشمه (1) یكی از روزهای گرم مردادماه را می گذراند ، ساعتی بود كه بی هیچ حركتی در میان كشتزار گندم دراز كشیده بود، كشتزاری كه حالا مانند فرشی از طلا در نرمه باد به آرامی سر خم می كرد . به بركت بارانهای خوب و آب فراوان خوشه های گندم خیلی درشت كه روح اله می ترسید تا هفته آینده كه موقع دروی سالیانه بود ساقه های باریك توان نگهداری خوشه های به این درشتی را نداشته باشند . روح اله سالها در كشتزار پدرش كار كرده بود و هیچ سالی را مانند این سال پر محصول ندیده بود. او كه سومین فرزند زین العابدین بود زمین كشاورزی پدرش را خیلی دوست داشت. زمین آنها در قسمت شمالی روستا قرار داشت و در آن گندم ، جو و میوه كشت می شد ، كه البته گندم محصول اصلی و درآمدزای خانواده آنها و اكثر روستائیان منطقه بود . هر ساله معمولاً دوبار محصول گندم از زمینهای روستایشان درو و جمع آوری می شد و به انبارهای روستا می رفت و از آنجا با كامیون به شهر منتقل می شد . تابستان آن سال برای خانواده روح اله بسیار خاطره انگیز بود زیرا پس از یك سال كار و زحمت آنها دسترنج خود را می دیدند. پس از جمع آوری محصولات ، زین العابدین عازم زیارت حرم امام رضا (ع) در مشهد مقدس شد. پدر قبل از سفر از روح اله خواست كه در نبود او از خانواده مراقبت كند ، در عوض پسر از پدر این قول را گرفت كه پس از بازگشت او ، چند روزی را برای استراحت و تفریح به تهران بیاید . روح اله در تهران میهمان یكی از اقوامشان بود. او پس از چند روز حضور در تهران ، كم كم از محیط پر زرق و برق شهر خوشش آمد و چون امكانات تهران برایش تازگی داشت در بازگشت از پدرش خواست كه بگذارد او برای كار كردن به تهران بیاید ولی با مخالفت پدر روبرو شد . پدر كه از روحیات روح اله آگاه بود می دانست زندگی برای یك جوان در شهری مثل تهران آن هم بدون حضور پدر و مادر چقدر مشكل است ، ولی سرانجام با وساطت مادر ، پدر راضی شد.

روح اله به تهران آمد و در خیابان شوش كار را در یك مغازه فروشندگی لوازم یدكی آغاز كرد . وی روزها در مغازه كار می كرد و شبها را همانجا می گذراند.

خرداد ما1342 ، روح اله شاهد كشتار بی رحمانه مردم تهران و كفن پوشان ورامین به دست دژخیمان شاه بود و این حادثه تلخ در روحیه اش تاثیر بدی گذاشت . زمستان از راه رسید ، روح اله برای دیدار از خانواده راهی روستا شد از قضا چشمه یكی از سردترین زمستانها را پشت سر می گذاشت . سر شب بود ، زین العابدین به همراه بچه هایش زیر كرسی زغالی لم داده بودند و پدر داشت از دوران جوانی خودش و خاطرات قدیمی روستا برای بچه ها تعریف می كرد كه مادر با یك ظرف ، لبوی داغ وارد اتاق شد و لبوها را بشقاب ، بشقاب بین همه تقسیم كرد.

پدر در حالی كه استكان چای را در دستش جابجا می كرد رو به روح اله كرد و گفت ، من خیلی از تو جوانتر بودم كه ازدواج كردم ، مرد بهتره كه زود زن بگیره تا سر وسامان پیدا كنه ، تو هم یواش یواش باید به فكر ازدواج باشی . با گفتن این جملات پدر ، روح اله مثل همان لبوهای داخل بشقاب سرخ شد و از خجالت سرش را پائین انداخت. آن شب گذشت و چند روز بعد این بار مادر موضوع را پیش كشید و مفصل با روح اله صحبت كرد.

سال1344 روح اله با خانواده ای به نام زمانی كه از اهالی ابراهیم آباد بودند آشنا شد و چندی بعد به خواستگاری دخترشان زهرا رفت . خانواده زهرا چند سالی بود كه در تهران و در محله شكوفه ( خیابان كرمان ) زندگی می كردند. روح اله سپس از ازدواج با زهرا در محله شوش كه نزدیك محل كارش بود، خانه كوچكی اجاره كرد تا با شریك زندگی اش در آنجا روزگار را بگذراند.

یكسال گذشت ، در زمستان1345 اولین فرزند آنها كه یك دختر بود متولد شد و چراغ خانه كوچكشان را روشن و به زندگی مشتركشان گرما بخشید.

برای روح اله و كسانی كه در محله شوش زندگی می كردند، غلامرضا تختی ، چهره ای آشنا بود ، آنها روز17 دیماه1346 را یك روز بسیار تلخ و ناگوار می دانند . روزی كه خبر در گذشت جهان پهلوان تختی به سرعت در شهر پیچید و مردم را به سوگ این پهلوان بزرگ نشاند. پس از اعلام خبر در گذشت تختی ، روح اله گریه كنان محل كارش را ترك و راهی خانه شد. وی در راه خاطراتی از تختی را در ذهنش مرور كرد : قهرمانی در مسابقات كشتی جهان و المپیك ، زلزله سال1341 بوئین زهرا ، روزی كه تختی برای مردم مصیبت زده از لزله زدگان رساند و ... .

یكسال گذشت و دومین دخترشان متولد شد. سال1352 نیز سومین فرزند خانواده كه یك پسر بود به دنیا آمد ، نام پسرشان را عباس گذاشتند . روح اله در این زمان یك استاد كار ماهر شده بود و كم كم توانست با پس اندازهای خود یك خانه كوچك در همان محله شوش خریداری كند و چندی بعد منزل خود را عوض كرده و خانه ای در محله دولاب خرید.

سال1356 برای روح اله و خانواده اش پر بركت بود آنها به اتفاق به زیارت خانه خدا رفتند و حلاوت و شیرینی این سفر روحانی را با خود به سوغات آوردند این در حالی بود كه زهرا برای چهارمین مرتبه باردار بود او در كنار حجرالاسود نذر كرده بود كه اگر خدا فرزند پسر دیگری به او هدیه كند نامش را مهدی بگذارد.

تولد مهدی ....

مرداد ماه1356 بود ، هنوز دومین روز به پایان نرسیده بود كه درد زایمان به سراغ زهرا آمد او از درد به خود می پیچید ، گرمای شدید قطرات درشت عرق را به پیشانیش نشاند. زنان همسایه و فامیل جمع بودند، روح اله خانه را به قصد آوردن قابله ترك كرد زهرا دوست داشت این فرزندش را مانند فرزندان قبلی در خانه خودش بدنیا بیاورد . درد هر لحظه بیشتر می شد ولی از قابله خبری نبود ، بالاخره مادر ، فرزندش را سالم به دنیا آورد.

سال57 در نظر روح اله و خانواده اش یك سال تلخ و شیرین بود ، تلخ به خاطر شهادت جمع كثیری از مردم در راهپیمایی ها و شیرین به خاطر پیروزی شكوهمند انقلاب اسلامی .

در این سالها روح اله به علت علاقه شدیدش به تیم فوتبال پرسپولیس ، به فوتبال روی آورد و به عنوان یكی از طرفداران این تیم ، هر جا كه پرسپولیس مسابقه داشت می رفت و حتی یكبار كه پرسپولیس در كشور سوریه بازی داشت وی تمام اعضای خانواده اش را برای تماشای این بازی به سوریه برد . روح اله با خود می گفت ای كاش ! یكی از پسران من هم در تیم پرسپولیس بازی كند و جای بزرگانی مثل بهزادی ، كلانی ، پروین و ... را بگیرد . مهدی دو ساله بود كه هادی بدنیا آمد. پس از تولد نوزاد جدید مهدی كوچولو به او حسادت می كرد تا جایی كه هر وقت چیزی را برای هادی می خریدند برای مهدی هم مثل آن را تهیه می كردند .

سال1359 مصادف بود با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه كشورمان ، وقوع جنگ تحمیلی مسئله ای شد تا فرهنگ ، ورزش و آموزش و پرورش ما كند پیش برود. در آن سالها در كشورمان باشگاههای سازنده ای مثل راه آهن ، بانك ملی ، آرارات ، دارایی و ... وجود داشتند كه مثل كارخانه ، بازیكن تولید می كردند . مهدی از زمانی كه خیلی كوچك بود به توپ بازی علاقمند شد، او به همراه هادی كه كم كم بزرگ شده بود جورابهای پدر و مادرشان را داخل هم كرده و توپ درست می كردند آنها ساعتها با این توپ پارچه ای بازی كرده و وقتی با اعتراض مادر روبرو می شدند با دلخوری  بازی را رها می كردند ولی این كار آنها تمامی نداشت. كم كم بازی آنها به حیاط خانه و كوچه كشیده شد. مهدی در حیاط خانه با پا به ظرف و ظروف و در كوچه و خیابان به قوطی های خالی كمپوت ، كنسرو و ... ضربه می زد . اولین توپ فوتبال را پدر برایش خرید تا دیگر با وسایل منزل بازی نكند و یا به كوچه نرود. مهدی آنقدر این توپ پلاستیكی را دوست داشت كه شبها آن را به رختخوابش می برد و خدا خدا می كرد تا زودتر آفتاب درآید تا او با توپش بازی كند. بازی این دو برادر در خانه باعث شده بود كه گهگاه یكی از شیشه های منزل را بشكنند . یكبار كه بزرگترین شیشه منزل را شكسته بودند و با نگرانی و ترس در گوشه ای گز كرده بودند مادر به دادشان رسید ولی شیشه بر با اینكه از آشنایان خودشان بود پس از تعویض شیشه دو برابر قیمت را از آنها مطالبه كرد البته آنها پس از رفتن او فهمیدند كه چه كلاهی بر سرشان رفته است.

ورود به دبستان

اواخر تابستان1362 یكروز مادر ، مهدی را كه مثل همیشه در كوچه فوتبال بازی می كرد صدا زد و پس از مرتب كردن سر و ضعش و جمع آوری مدارك او را برای ثبت نام به مدرسه شهید محمد منتظری كه نزدیك خانه شان بود برد. آقای روحانی ، مدیر مدرسه پس از دیدن مهدی از نظافت و ادب وی خوشش آمد و فوراً او را ثبت نام كرد. مهرماه فرا رسید و مهدی همانند دیگر كلاس اولی ها راهی مدرسه شد. او به مدرسه خیلی علاقه داشت زیرا می توانست دوستان و همبازیان تازه ای پیدا كند. سال تحصیلی62-63 سپری شد و مهدی موفق شد كلاس اول را با معدل20 پشت سر بگذراند. در اسفند ماه1363 تهران هم مثل دیگر شهرها هدف بمباران هواپیماهای عراقی قرار می گرفت. وقتی آژیر خطر به صدا در می آمد مهدی خیلی غصه می خورد و مدام می گفت خدایا یعنی این بمب بر سر كدام خانه می افتد ، خدایا كمك كن . ای كاش بزرگتر بودم و می توانستم به جبهه بروم. مهدی كلاس دوم را هم با معدل20 قبول شد و به عنوان شاگرد ممتاز مدرسه شناخته شد. در مهرماه1364 او وارد كلاس سوم شد. در این زمان او می دید كه بچه های كلاس ، كاغذ و شاهدانه داخل لوله خودكار كرده و همكلاسی های جلویی خود را هدف قرار می دهند ولی او این كار را نمی كرد و همه فكر و ذكرش اول به درس و مشقش و بعد از آن به توپ فوتبال بود. وقتی كلاس چهارم بود سه شنبه ها را خیلی دوست داشت . او دعا دعا می كرد تا روز سه شنبه بیاید و زنگ ورزش فرا برسد تا او بتواند با خیال راحت در حیاط مدرسه به بازی فوتبال با همكلاسی هایش بپردازد. یك روز سه شنبه معلم ورزش كه اتفاقاً جغرافیا هم درس می داد به شاگردانش گفت بچه ها به علت عقب افتادگی در درس جغرافیا ، امروز زنگ ورزش نداریم و به این درس می پردازیم با گفتن این جمله از سوی معلم ورزش بچه ها خیلی ناراحت شدند و از همه بیشتر مهدی .اما واقعیت این است كه این معلم ورزش نمی دانست روزی مهدی بزرگترین فوتبالیست قاره آسیا می شود و به بوندس لیگای آلمان راه پیدا می كند. معلمان و ناظمین مدرسه هر روز عصر بعد از ساعت كاری دور هم جمع شده و فوتبال بازی می كردند ، آنها به خاطر بازیهای خوب مهدی از او و چند دانش آموز دیگر دعوت كرده كه با آنها همه بازی شوند. با اینكه مهدی از نظر درسی همیشه جزء شاگردان ممتاز بود ولی مادرش از اینكه او دیر به خانه می آمد و اینقدر به فوتبال علاقه نشان می داد نگران بود. سال1366 ، مهدی كلاس پنجم را طی می كرد. او كه بسیار ضعیف الجثه بود و قد كوتاهی هم داشت ، مدام از درد استخوان در عذاب بود . امتحانات ثلث اول مدرسه شروع شده بود كه استخوان درد مهدی هم شدت پیدا كرد به طوری كه او نمی توانست حركت كند . روح اله با مدرسه تماس گرفت و شرایط جسمانی مهدی را برای آنها بازگو كرد ، ناظم مدرسه آقای شرشری رو به روح اله كرد و گفت : حاج آقا شما نگران نباشید و فقط مهدی را به مدرسه برسانید ، من با مسئولیت خودم از او جداگانه امتحان می گیرم ، پدر ، فردا صبح مهدی را به مدرسه رساند و ناظم مسئولیت شناس و آگاه از او خارج از جلسه و جداگانه امتحان گرفت. این لطف و محبت ناظم مدرسه چنان در مهدی و خانواده اش اثر گذاشت كه از آن به بعد با یكدیگر رفت و آمد خانوادگی پیدا كردند و حتی آقای شرشری كه می خواست فامیلی اش را عوض كند به خاطر علاقه ای كه به مهدی داشت ، فامیل خودش را مهدوی گذاشت . در آذرماه1366 یك دوره مسابقات ورزشی بین دانش آموزان ایرانی و دانش آموزان خارجی حاضر در ایران در ورزشگاه شیرودی برگزار شد و در نهایت تیم های ایران ، هند و پاكستان در رتبه های اول تا سوم این بازیها قرار گرفتند . این مسابقات دررشته های هندبال ، دو و میدانی ، آمادگی جسمانی و ... انجام شد و در روز آخر مهدی به عنوان كاپیتان تیم ایران از سكوی قهرمانی بالا رفت . مربی آنها آقای مرتضی كتابفروش بود كسی كه استعداد مهدی را كشف و هدایت كرد .

در پایان این سال تحصیلی هم مهدی با معدل خوب قبول و وارد مدرسه راهنمایی پاسداران شد . مدرسه راهنمایی پاسداران اسلام درست روبروی مدرسه دوران ابتدایی اش قرار داشت . مهرماه1367 مهدی با عشق و علاقه و با این امید كه دوستان جدیدی پیدا می كند راهی مدرسه شد . بازیهای خوب مهدی كم كم باعث افزایش حضورش در مدرسه می شد . در بهمن ماه این سال به مناسبت دهمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی ( دهه فجر) یك دوره مسابقات فوتبال گل كوچك ( دروازه هندبالی ) بین تمام دانش آموزان و معلمین مدرسه برگزار شد. بازیهای خوب مهدی باعث شد تا تیم مربیان و ناظمین مدرسه ، مهدی را به عنوان یار از تیم دانش آموزان اول راهنمایی قرض بگیرند. تیم آنها در بازی نهایی در مصاف با یك تیم از دانش آموزان سال سوم راهنمایی به برتری رسید و قهرمان شد . شوتهای محكم و دیدنی مهدی تحسین همه دانش آموزان و معلیمن رادر پی داشت به طوری كه آن موقع به او در مدرسه مهدی قایقران می گفتند و شوتهای او را هم ردیف شوتهای مرحوم سیروس قایقران می پنداشتند. مهدی با اینكه وارد مدرسه راهنمایی شده بود ولی هرگز از مربیان و دوستان خود در مدرسه منتظری غافل نشد و اكثر اوقات به آقایان مهدوی ، حكمی و كتابفروش سر می زد و گاهی با آنها فوتبال بازی می كرد.

خردادماه1368 مهدی امتحانات آخر سال را آغاز كرده بود كه خبر درگذشت حضرت امام خمینی (ره) در روز چهاردهم خرداد باعث تعطیلی مدارس و تعویق امتحانات شد. خبر فوت امام خمینی برای مردم ایران بسیار ناگوار بود و مهدی12ساله كه از علاقه مندان به حضرت امام بود از این روز به عنوان یكی از تلخ ترین خاطرات خود یاد می كند .مهدی در پایان سال با معدل خوب قبول و وارد كلاس دوم راهنمایی شد . در این زمان هادی در كلاس پنج ابتدایی درس می خواند و دقیقاً همان راههایی را می رفت كه قبلاً مهدی طی كرده بود ، هادی زیر نظر آقایان مهدوی و كتابفروش به رشته های بسكتبال ، هندبال و فوتبال می پرداخت . پدر و مادر بچه ها نیز مشوقشان بودند و تمام امكانات را برایشان فراهم می كردند تا مهدی و هادی ، فارغ البال ورزش كنند . یك روز در رقابتهای آموزشگاههای تهران كه در ورزشگاه17 شهریور برگزار می شد مهدی و هادی روبروی هم قرار گرفتند ، مهدی در تیم منطقه12 و هادی در تیم منطقه14 عضویت داشتند در این روز حدود یكصد نفر از فامیلهایشان برای تماشای این بازی به ورزشگاه آمدند ،50 نفر مهدی و50 نفر دیگر هادی را تشویق می كردند و در پایان تیم منطقه12 به پیروزی رسید و از همانجا بود كه كركری های دو برادر آغاز شد . مهدی برای محمدهادی  كركری می خواند و محمدهادی كه از باخت ناراحت بود او را به كشتی گرفتن در حضورهمه اعضای خانواده دعوت كرد تا قدرت خود را به رخ برادر بكشد . در حضور خواهر و برادر كه مشوق مهدی بودند ، هادی با قدرت بدنی بهتر و با حمایت پدر و مادر برادر را ضربه فنی كرد. و این اولین و آخرین باری نبود كه این اتفاق صورت می گرفت !

سالهای68 و69 دوران شكل گیری فوتبال مهدی در زمینهای خاكی بود . محله دولاب و كلاً محلات پایین شهر به دلیل داشتن زمینهای خاكی از قدیم بازیكنان بی شماری را به فوتبال ایران تحویل داده اند. روزهای جمعه زمین منبع ، حسین آباد ، عارف و ... پاتق مهدی بودند. همان زمینهایی كه روزگاری علی پروین را به فوتبال ایران تحویل دادند.