تبیان، دستیار زندگی
سوپ میخ
سوپ میخ
سوپ میخ
در یک بعد از ظهر زمستانی، مرد فقیری، درِ یکی از خانه ها‌ی دهکده را زد و درخواست کرد تا شب را آن جا بماند، مرد قصه ما خیلی گرسنه و خسته بود. پیرزن صاحب خانه با ناراحتی او را به داخل خانه راه داد ولی ...
بخت بیدار
بخت بیدار
بخت بیدار
روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود تا این که...
مادر بزرگ
مادر بزرگ
مادر بزرگ
مادربزرگ مثل همیشه آرام آرام گلدوزی می کرد. پارچه را گرفتم جلو صورتش خوب شده؟..
استقلال، آزادی
استقلال، آزادی
استقلال، آزادی
ظهر بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم ...
حیرت شیطان!
حیرت شیطان!
حیرت شیطان!
روزی از روزها شیطان به فکر سفر افتاد. و تصمیم گرفت تازمانی که انسانی را پیدا نکندکه او را به حیرت وا دارد، از سفر بر نگردد. توشه ای فراهم کردو به راه افتاد...
شریک
شریک
شریک
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آن ها در میان زوج های جوانی که در آن جا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری
خدایا برف
خدایا برف
خدایا برف
نورنارنجی رنگی تمام حیاط رو پوشانده. تا مچ پا توی برف فرو می روم و به طرف باغچه کشیده می شوم....
سه ارثیه
سه ارثیه
سه ارثیه
مردی سه پسر داشت. روزی سه پسرش را صدا کرد و به اولی یک خروس، به دومی یک داس و به سومی یک گربه داد. ..
جغد
جغد
جغد
صدها سال پیش، یعنی روزگاری که مردم، هنوز اینقدر زیرک و مکّار نبودند، در شهری کوچک ماجرای عجیبی اتفاق افتاد...