تبیان، دستیار زندگی
کمی بعد از اذان ظهر، احمد به خانه رسید. درست مثل هر روز. اما چهره‌ی ناراحت او باعث شد تا مادر بپرسد: «اتفاقی افتاده؟» احمد گفت: «نه چیزی نیست». مادر فکری کرد و گفت: «خیلی خوب! تا تو دست و صورتت را می‌شویی من ناهار رو می‌کشم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رفتار خوب

رفتار خوب

کمی بعد از اذان ظهر، احمد به خانه رسید. درست مثل هر روز. اما چهره‌ی ناراحت او باعث شد تا مادر بپرسد: «اتفاقی افتاده؟» احمد گفت: «نه چیزی نیست». مادر فکری کرد و گفت: «خیلی خوب! تا تو دست و صورتت را می‌شویی من ناهار رو می‌کشم.

تمام بعداز ظهر آن روز، احمد یک گوشه نشست. مادر به احمد نزدیک شد و دستی به سرش کشید و گفت: «شاید من بتونم کمکت کنم». احمد با ناراحتی گفت: «نمی‌دونم چرا همه‌ی دوستام یه‌جوری اذیتم می‌کنند. اصلا انگار کسی منو دوست نداره. اولش خوب با هم دوست می‌شیم اما کمی بعد رفتار دیگه‌ای نشون می‌دن، حتی باهام قهر می‌کنن. همیشه همین‌ طوره. دیگه از هیچ کس خوشم نمی‌آد». مادر گفت: «داری تند می‌ری. این جوری‌ام که می‌گی نیست». احمد با بغض گفت: «چرا همین طوره. پارسال با حمید دوست بودم. فکر می‌کردم پسر خوبیه ولی به خاطر یه توپ فوتبال باهام قهر کرد. الان هم هر وقت منو می‌بینه می‌گه: «چطوری خسیس.» بعد با خشایار دوست شدم. اما اونم بی‌ادب بود. بعدش رضا اینا اومدن اینجا. روزهای اول که رضا کسی رو نمی‌شناخت باهام دوست شد ولی بعد که با بچه‌های دیگه آشنا شد دیگه با من بازی نکرد. اصغر و شهرام هم نمی‌دونم چرا منو تو بازی شون راه نمی‌دن. اصلا هیچ کدومشون به درد دوستی نمی‌خوردن». مادر پرسید: «او تا با بچه‌های دیگه هم همین رفتار رو دارن یا فقط با تو این‌ جوری‌ان؟» احمد گفت: «نه! همشون با هم دوستن. فقط با من بد هستن». مادر گفت: «می‌دونی پسرم! راه‌های زیادی وجود داره تا آدما بتوونن به هم اعتماد کنن یا همدیگه رو دوست داشته باشن. مثلا این که آدم به دوستش دروغ نگه یا وقتی دوستش احتیاج به کمک داره، کمکش کنه. وقتی که دوستش چیزی احتیاج داره بهش قرض بده. با دوستانش مهربون و با ادب رفتار کنه. تحقیر شون نکنه. اشتباهاشون رو ببخشه. برای شیرین کردن خودش پیش دیگران، دوستانش رو نرنجونه. بداخلاقی نکنه. و خیلی چیزهای دیگه. یادته هر وقت حمید می‌اومد اینجا، توپش رو هم می‌آورد ولی وقتی یه روز از تو خواست توپت رو ببری موندی خونه و گفتی حالم خوب نیست نمی‌آم بازی؟» احمد گفت: «خوب توپم نو بود. خراب می‌شد». مادر گفت: «توپ اونم قبل از این‌که هر روز باهاش بازی کنه، نو بود». احمد گفت: «آره درسته.» و بعد تو فکر رفت. یاد خشایار دوست خوب و مهربانش افتاد. با اینکه می‌دانست کوچک کردن اسم خشایار چقدر او را ناراحت می‌کرد ولی هیچ‌وقت اسمش را کامل صدا نکرد. او هم یک روز عصبانی شد و حرف‌های تندی به احمد گفت. رضا روزهای اول خوب بود ولی یک روز گفت: «احمد، تو اصلا اخلاق خوبی نداری». بعد هم با بچه‌های دیگر دوست شد و او را تنها گذاشت.

اصغر و شهرام هم وقتی با هم قهر کرده بودند، حرف‌هایشان را به احمد گفتند ولی او نه تنها باعث آشتی آنها نشد بلکه با سخن چینی دشمنی‌شان را بیشتر کرد. بعد که همه چیز معلوم شد احمد حسابی از چشم بچه‌ها افتاد. او خواست چیزی به مادر بگوید ولی انگار حرفی برای گفتن نداشت. فقط باید سعی می‌کرد تا همه‌ چیز جبران شود. به ساعت نگاه کرد. سریع از جایش بلند شد و گفت: «مامان من می‌رم. الان بچه‌ها تو زمین بازی هستن. تا دیر نشده باید برم.» مادر لبخندی زد و گفت: «موفق باشی پسرم!».

بچه‌ها مشغول بازی بودند. کسی به آمدن احمد توجهی نکرد. او گوشه‌ای ایستاد. کمی خجالت کشید. خشایار با دیدن او جلو آمد و حالش را پرسید. احمد تشکر کرد و از بابت رفتار بدش از خشایار عذرخواهی نمود. خشایار دستی به شانه او زد و گفت: «عیبی نداره. بیا بریم.» بعد دست احمد را گرفت و او را به وسط زمین برد. احمد با بقیه‌ی بچه‌ها هم صحبت کرد و از همه معذرت خواست. بچه‌ها با او دست دادند و به بازی دعوتش کردند. یک عصر دل‌پذیر همراه با رابطه‌ی دوستانه بین بچه‌ها توانست غم را از صورت احمد دور کند. بازی آن روز عجب لطفی داشت.

                       

                                                                                                                                                        فرشته اصلانی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.