تبیان، دستیار زندگی
سلطان محمود غزنوی به طلخك گفت كه تو با این جامه یك لا در سرما چه می كنی ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سلطان محمود و طلخك

سلطان محمود

سلطان محمود غزنوی به طلخك گفت كه تو با این جامه یك لا در سرما چه می كنی؟

كه من با این همه جامه می لرزم؟ گفت : ای پادشاه تو نیز مانند من كن تا نلرزی.

گفت : مگر تو چه كرده ای؟ گفت : هر چه داشتم را در بر كرده ام!

حکایت سقف خانه

شخصی خانه ای به كرایه گرفته بود. چوب های سقف آن بسیار صدا می كرد. صاحب خانه را خبر دادند تا مگر مرمتش كنند.

او پاسخ گفت: چوب های سقف ذكر خداوند می كنند. گفت: نیك است اما می ترسم كه این ذكر به سجود بینجامد!

حکایت ساده لوح و پول

ساده لوحی را در بیابان دیدند كه با اوقات تلخی جای جای زمین را می كند و چیزی را جست و جو می كرد. از او پرسیدند: چه كار می كنی؟

پاسخ داد: پولی را در این زمین دفن كردم. اكنون آن را هر چه بیشتر می جویم كمتر می یابم. گفتند: مگر وقتی آن را دفن كردی برایش نشانی نگذاشته بودی؟

گفت: چرا؟ پرسیدند: نشانی چه بود؟ گفت: لكه ی ابری كه روی این نقطه از زمین سایه انداخته بود.

حكایت لباس انیشتین

انیشتین زندگی ساده ای داشت و در مورد لباس هایی كه به تن می كرد بسیار بی اعتنا بود. روزی یكی از دوستانش از او پرسید: استاد چرا برای خودتان یك لباس نو نمی خرید؟ انیشتین لبخندی زد و پاسخ داد: چه احتیاجی هست؟ اینجا همه مرا می شناسند و می دانند من كه هستم.

تصادفا پس از چند ماه همان دوست در شهر دیگری با انیشتین رو به رو شد و چون همان پالتوی كهنه را به تن او دید با حیرت پرسید: باز هم كه این پالتو را به تن دارید. انیشتین جواب داد: چه احتیاجی هست؟ اینجا كه كسی مرا نمی شناسد.