با ارزشتر از هدیه و سفرعید
آخرین روزهای ماه اسفند بود.یادم میاد که اون روزا مامان حسابی سرش شلوغ بود.یه روز صبح از نور زیاد خورشید خانوم که روی صورتم پهن شده بود، از خواب بیدار شدم.چشمامو مالیدم و به مامان که بالای سرم مشغول باز کردن پرده اتاقم بود،غر زدم.مامان بهم گفت بیدار شو دختر خوبم که حسابی کار داریم و من به کمکت احتیاج دارم.وقتی از رختخوابم بیرون اومدم دیدم همه خونه به هم ریخته شده.وای خدا جون!اسباب بازی هام وسط اتاق بودن.دیگه داشتم حسابی غصه می خوردم که مامان دستم رو گرفت تا صبحانه ام رو بخورم.وقتی یه کم فکر کردم دیدم بهتره به مامان کمک کنم تا زودتر خونمون مرتب بشه.مامان قول داده بود که اگر اتاقم رو مرتب کنم برام ماهی قرمز بخره.من هم عجله کردم تا زودتر اسباب بازی هام رو سر جاشون بذارم.بعد از ظهر بابا اومد خونه و قرار شد 3 نفری بریم ماهی قرمز بخریم.
خیابونا خیلی شلوغ بود.چشمامو چسبونده بودم به شیشه ماشین و به آدما نگاه می کردم.بچه ها با مامان و باباهاشون داشتن خرید می کردن.یکیشون کیف خریده بود.اون یکی کفش خریده بود.یکدفعه یادم افتاد که کفشم کهنه شده .به سختی پامو از لابه لای صندلی ماشین بالا آوردم و با دقت بهش نگاه کردم.احساس کردم که چقدر دوست دارم کفش نو بخرم.با خودم فکر کردم کاش به مامان گفته بودم به جای ماهی برام کفش بخره و با قول خریدن کفش،اتاقم رو مرتب می کردم.
خیلی سعی کردم یه کم صبر کنم ولی بالاخره دهانم رو باز کردم و حرفمو زدم.گفتم من کفش نو می خوام.مامان نگاهی به بابا کرد و هر دوشون ناراحت شدن.من فهمیدم که با این حرفم غصه دارشون کردم.ولی دست خودم نبود.من دلم کفش می خواست.اون روز من کمی گریه کردم و با محبت های مامان و بابا و دو تا ماهی قرمزی که برام خریدن،غصه نداشتن کفش نو رو فراموش کردم.اما حالا که بزرگتر شدم و به اون روزا فکر می کنم،می بینم که چقدر واسه پدر و مادرها سخته که بچه هاشون یه چیزی بخوان و اونا نتونن براشون بخرن.
به این فکر میکنم که بعضی از پدرها و مادرها در این ماه غصهای دارند که نمیتوانند پیش هر کسی بگویند.همین ماه اسفند که برای خیلی ها پر از شادی و لذت خرید چیزهای نو و قشنگ و رفتن به مسافرت و عیدی گرفتن است .این ماه که به آخر برسد، عید میرسد با انتظاراتی که در نگاه فرزندان آشکار است.بچه های خانوادههایی که اوضاع مالی خوبی دارند در این ماه آنقدر از هدیه و مسافرت حرف میزنند که بقیه هم در خانه این ماجراها را پیش میکشند. در خانوادههایی که پدر و مادر در طول سال سخت کار میکنند تا بتوانند نیازهای بچه ها را فراهم کنند، آخر سال پول اضافهای وجود ندارد که صرف هدیههای گرانقیمت یا رفتن به مسافرت بشه.
این جور وقتها، بچه ها یا نمیتونن با مشکلات خانواده کنار بیایند و مدام غر میزنن و پولدار نبودن پدر و مادر خود را به رخشان میکشند و ناخواسته ترکهای قلب پدر و چینهای پیشانی مادر را بیشتر میکنند،بچه هایی هم هستند که زود فراموش میکنند و دلشون رو به چیزای دیگه خوش میکنند.مثل بچگی های من!.اما من فکر میکنم بچه هایی که سختی کار پدر و مادر را میفهمند زودتر بزرگ میشوند و آرزوهای بزرگ و گران قیمت شان را پنهان میکنند تا غصه پدر و مادر را بیشتر نکنند. اونا بچه هایی هستند که در طول سال، مواظب لباسشان هستند تا آخر سال کهنه شدن آن لباس، پدر و مادر را شرمنده نکند. آنها یاد میگیرند که حسرت بعضی از چیزها را پنهان کنند.
این بخشی از داستانی است که در آن، جای پدرها و مادرها با بچه ها عوض میشود. بیشتر اوقات پدرها و مادرها مراقب فرزنداناند، اما بعضی وقتها خود آنها نیاز به کسی دارند که دردشان را بفهمد، فرزندانی که حواسشان به زیاد نداشتن خانواده هست و از بابت مسافرت نرفتن و لباس نو نداشتن زندگی را به پدر و مادر جهنم نمیکنند، فرزندانی هستند که در این آخر سالی به نوعی مراقب پدر و مادرند و به آنها کمک میکنند. آنها هم تعطیلات، مسافرت و هدیه را دوست دارند، اما این تنها چیزهای با ارزش نیست. آنها میدانند که هیچ مسافرت یا هدیهای آنقدر ارزش ندارد که به خاطرش قلب پدر و مادر را بشکنند.
حالا امروز من به این فکر میکنم که وقتی کوچکتر بودم چند بار قلب مامان و بابا را شکستم تا امروز جبران کنم و مواظب باشم تا با کارهایم اونا رو اذیت نکنم....و فکر می کنم لذت داشتن دو تا ماهی قرمز هم اگر بیشتر از داشتن کفش نو نباشه،کمتر نیست.
بخش کودک و نوجوان -سایت تبیان
فاطمه ناظم زاده.