شاهزاده روم(قسمت چهارم)
داستان شاهزاده روم به حساس ترین لحظات رسید.یعنی همان لحظاتی که شاهزاده را در میان کنیزان،به کنار پل بغداد آورده بودند تا او را معامله کنند.در آن میان، مردی عرب، نامه ای را که به دست امام حسن عسکری نوشته شده بود،به شاهزاده رسانید و به این ترتیب شاهزاده کمی آرام شد و فهمید که دوران سختی و فراق،کم کم به پایان خواهد رسید.
شاهزاده بعد از این اتفاق به فروشنده خود اصرار کرد تا او را به صاحب نامه بفروشد و تهدید کرد که اگر چنین نشود خود را به هلاکت میرساند.
خلاصه با اصرار فراوان به قیمت 220 اشرفی زر به مرد عرب سپرده شد.
نام مرد عرب،بشر بن سلیمان بود که مردی مومن، از دوستداران اهل بیت بود که در مکتب امام هادی پرورش یافته بود و مورد اطمینان ایشان بود.
بشر در انجام ماموریتی که امام به او داده بودند بسیار تعجب کرده بود که چرا این شاهزاده اسیر،نامه کسی را که هرگز ندیده و او را نمی شناسد،اینچنین تکریم می کند و به خاطر آن اشک می ریزد.
تا اینکه بشر تعجب خود را برای ملیکه بازگو کرد و می خواست پاسخ سوالش را بگیرد.شاهزاده اتفاقات گذشته را برای بشر بیان کرد.بشر بسیار شاد شد و خدا را شکر کرد که از عهده این ماموریت به خوبی برآمده است.سپس به سرعت به سمت شهر سامرا به راه افتادند.
در طول راه ملیکه در این فکر بود که آیا این حوادث را در خواب می بیند یا بیداری؟آیا این واقعیت داشت که او به سمت دیدار امام میرفت؟با اینکه در دلش بسیار خوشحال بود اما ترسی نا امید کننده در دلش وجود داشت.این ترس باعث می شد تا او گریه کند و وقتی اشک می ریخت انگار ملائک هم با او اشک می ریختند و به او امیدواری می دادند که :
بالاخره به سامرا رسیدند.شهری که تا کنون آنرا ندیده بود.ملیکه احساس کرد که این مکان عطر و بویی آشنا برایش دارد.عطر و بوی کسی که او را در خواب دیده بود.
بالاخره قافله به خانه امام رسید و ملیکه از شتر پیاده شد و بشر درب خانه را زد و اجازه ورود گرفت.ملیکه در حالیکه بسیار مضطرب شده بود، ناگهان آوایی به گوشش رسید که
شاهزاده ملیکه می دید که ملائک به دورش حلقه زده اند و شاخه گلهای بهشتی به پایش می ریزند و او را همراهی می کنند.
از لحظه ای که درب منزل باز شد و شاهزاده به حضور امام هادی رسید،ملائک نام او را "نرجس"صدا زدند.
نرجس بعد از دیدن امام احساس می کرد که مثل فرزندی خسته و دلشکسته است که بعد از سالها غربت و دوری از پدر مهربانش،دوباره به سوی او آمده است.
سپس امام با مهربانی به او فرمودند:"می خواهم تو را گرامی بدارم و دوست دارم بدانم چه چیز را بیشتر دوست داری؟اینکه 10 هزار اشرفی به تو ببخشم یا شرافتی ابدی به تو هدیه کنم؟"
نرجس خاتون پاسخ داد:ای مولای من،من شرافت می خواهم نه مال و پول.
سپس نرجس خاتون گفت که در عالم خواب پیامبر او را به عقد امام حسن عسکری در آورده اند.
بعد از آن نرجس خاتون به امر امام هادی در خانه حکیمه خاتون خواهر بزرگوار امام، ساکن شدند.
حکیمه خاتون چندین سال با احترام و ادب از نرجس خاتون پذیرایی کرد تا اینکه امام حسن عسکری 23 ساله شدند و نرجس خاتون نیز بیشتر برای این ازدواج آماده شدند.
مدتی نگذشت که امام هادی به شهادت رسیدند و پرچم امامت به دستان امام عسکری داده شد.بعد از این ازدواج مبارک مدتی گذشت تا شب تولد حضرت مهدی فرا رسید.زمانی که امام عسگری این خبر خوش را به عمه شان-حکیمه خاتون-اعلام کردند، ایشان بسیار تعجب کرد چون آثار تولد بچه را در نرجس نمی دید.
در این زمان امام به ایشان فرمودند:"حکایت مادر شدن نرجس مثل مادر موسی است که تا زمان تولد اثری از مادر شدن در او پیدا نبود.داستان تولد مهدی ما هم همین طور است"حکیمه خاتون در همان حال تعجب به نرجس نگاه می کرد و آن شب را پیش مادر خورشید صلح، خوابید و از او مراقبت کرد.
اما آن شب،شبی متفاوت بود.گویا مهربانی خدا رنگی دگر پیدا کرده بود.انگار آسمان هم آرزو داشت از جنس زمین باشد تا ورود آن موجود عزیر را بر روی زمین بزرگ دارد.
کاش می شد در آن لحظات بر صدای عالم وحی گوش سپرد تا نغمه ای از آن شب پر زمزمه را به گوش جان، خرید.چرا که در گوشه ای از یک خانه محقر در سامرا کسی به راز و نیاز مشغول بود که از طرف خدا بر همه مخلوقات امام و حجت بود.
نرجس خاتون در حالتی روحانی منتظر پذیرش بزرگترین امانت الهی بود.
پس آ« زمان که تقدیر خداوندی مسلم شد،امام حسن عسکری (علیه السلام)فرمودند:"عمه جان!بر نرجس سوره قدر را تلاوت کن."
سخن حضرت که به پایان رسید جهان دگرگون شد و هستی چهره ای دیگر به خود گرفت.
در آرزوی آن روز که طلوع و ظهور نام زیبای مهدی بر سراپرده هستی،چشمان خفته آدمیان را روشن کند و هزاران هزار امید و سعادت که بر قدوم مبارکش،بوسه جانهایمان را تقدیم کنیم.
سالروز آغاز امامت منجی عالم بشریت بر همه شما دوستان عزیر،مبارک باد!