آفتاب در حجاب 11
به بهانهی محرم، ماه خزان اهل بیت
نفرین مكن زینب كه رجعت در راه است!
رویت را مخراش! مویت را پریشان مكن زینب! مبادا كه لب به نفرین بگشایی و زمین و زمان را به هم بریزی و كائنات را كُن فَیَكون كنی!
ظهور ابر سیاه در آسمان صاف، آتش گرفتن گونههای خورشید، برپا شدن طوفانی عظیم به رنگ سرخ، آنسان كه چشم از دیدن چشم به عجز بیاید، برانگیخته شدن غبار سیاه و فروباریدن خون، این تكانهای بی وقفه زمین، این لرزش شانههای آسمان، همه از سر این كلامی است كه تو اراده كردی و بر زبان نیاوردی:
“كاش آسمان به زمین بیاید و كاش كوهها تكه تكه شوند و بر دامن بیابانها فرو بریزند، كاش...
اگر این “كاش “ كه بر دل تو میگذرد، بر زبان تو جاری شود، شیرازه جهان از هم میگسلد و ستونهای آسمان فرو میریزد. اگر تو بخواهی، خدا طومار زمین و آسمان را به هم میپیچد، اگر تو بگویی، زمین تمام اهلش را در خویش میبلعد، اگر تو نفرین كنی، خورشید جهان را شعله ور میكند و كوهها را در آتش خویش میگدازد.
اما مكن، مگو، مخواه زینب!
چون مرغ رگ بریده دور خودت بچرخ، چون ماهی به خاك افتاده در تب و تاب بسوز، اما لب به نفرین باز مكن.
اتمام حجت كن! فریاد بزن، بگو كه: "و یحكم! اما فیكم مسلم!"
وای بر شما! آیا در میان شما یك مسلمان نیست.
اما به آتش نفرینت دچارشان مكن.
گرز فریادت را بر سر عمر سعد بكوب كه: “ننگ بر تو! پسر پیامبر را میكشند و تو نگاه میكنی؟!”
بگذار او گریه كند و روی از تو برگرداند و كلام تو را نشنیده بگیرد.
بگذار شمر بر سر یاران خود نعره بزند: “مادرانتان به عزایتان بنشیند! برای كشتن این مرد معطل چه هستید؟!”
و همه آنها كه پرهیز میكردند یا ملاحظه یا وحشت از كشتن حسین، به او حمله برند و هر كدام زخمی بر زخمهای او بیفزایند.
بگذار زرعة بن شریك شمشیرش را از پشت بر شانه چپ حسینت فرود بیاورد و میان دست و پیكر او فاصله بیندازد.
بگذار آن دیگری كه رویش را پوشانده است گردن حسین را به ضربه شمشیرش بشكافد.
بگذار سنان بن انس با نیزه بلندش حسین را به خاك بیندازد.
بگذار خولی بن یزید اصبحی، به قصد جدا كردن سر حسین از اسب فرود بیاید اما زانوانش از وحشت سست شود، به خاك بیفتد و عتاب و ناسازگاری شمر را تحمل كند. بگذار... نگاه كن! حسین به كجا مینگرد؟ رد نگاه او... آری به خیمهها بر میگردد، وای... انگار این قوم پلید، قصد خیمهها را كرده اند.
از اعماق جگر فریاد بزن: “حسین هنوز زنده است نامرد مردمان!”
اما نفرین نكن!
حسین، خود از زمین خیز برمی دارد و تن مجروح را به دست یله میدهد و با صلابتی زخم خورده فریاد میكشد: “وای بر شما ای پیروان ال ابی سفیان! اگر دین ندارید و از قیامت خدا نمیترسید لااقل مرد باشید.”
این فریاد، دل ابن سعد را میلرزاند و ناخودآگاه فریاد میكشد: “دست بردارید از خیمهها.”
و همه پا پس میكشند از خیمهها و به حسین میپردازند.
حسین دوست دارد به تو بگوید: “خواهرم به خیمه برگرد.”
اما حنجرهاش دیگر یاری نمیكند.
و تو دوست داری كلام نگفتهاش را اطاعت كنی، اما زانوهایت تو را راه نمیبرد.
می دانستی كه كربلایی هست، میدانستی كه عاشورایی خواهد آمد.
آمده بودی و مانده بودی برای همین روز. اما هرگز گمان نمیكردی كه فاجعه تا بدین حد عظیم و شكننده باشد.
می دانستی كه حسین به هر حال در آغوش خون خواهد خفت و بر محمل شهادت سفر خواهد كرد اما گمان نمیكردی كه كشتن پسر پیامبر پس از گذشت چند ده سال از ظهور او این همه داوطلب داشته باشد.
شهادت ندیده نبودی. مادرت عصمت كبری و پدرت علی مرتضی و برادرت حسن مجتبی همه هنگام سفر رخت شهادت پوشیدند.
چشمت با زخم و ضربت و خون ناآشنا نبود. این همه را در پهلو و بازوی مادر، فرق سر پدر و طشت پیش روی برادر دیده بودی اما هرگز تصور نمیكردی كه دامنه قساوت تا این حد، گسترده باشد.
تصور نمیكردی كه بتوان پیكری به آن قداست را آنقدر تیر باران كرد كه بلاتشبیه شكل خارپشت به خود بگیرد.
می دانستی كه روزی سختتر از روز اباعبدالله نیست. این را از پدرت، مادرت و از خود خدا شنیده بودی اما گمان میكردی كه روز حسین ممكن است از روز فاطمه و روز علی، كمی سختتر باشد یا خیلی سخت تر. اما در مخیله ات هم نمیگنجید كه ممكن است جنایتی به این عظمت در عالم اتفاق بیفتد و همچنان آسمان و زمین برپا و برجا بماند.
به همین دلیل این سؤال از دلت میگذرد كه “چرا آسمان بر زمین نمیآید و چرا كوهها تكه تكه نمیشوند...”
مبادا كه این سؤ ال و حیرت، رنگ نفرین و نفرت به خود بگیرد. زینب!
دنیا به آخر نرسیده است. به ابتدای خود هم بازنگشته است. اگر چه ملائك یك صدا مویه میكنند: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفك الدماء. و خدا به مهدی منتقم اشاره میكند و میگوید: “انی اعلم ما لا تفعلون.”
اما این رجعت به ابتدای عالم نیست. این بلندترین نقطه تاریخ است.
حساسترین مقطع آفرینش است. خط استوای خلقت است. حیات در این مقطع از زمان، دوباره متولد میشود و تو نه فقط شاهد این خلق جدید كه قابله آنی. پس صبور باش و لب به شكوه و نفرین باز مكن! صبور باش و روی مخراش! صبور باش و گیسو و كار خلق پریشان مكن.
بگذار شمر با دست و پای خونین از قتلگاه بیرون بیاید، سر برادرت را با افتخار بر سر دست بلند كند و به دست خولی بسپارد و زیر لب به او بگوید: “یك لحظه نور چهره او و جمال صورت او آنچنان مرا به خود مشغول كرد كه داشتم از كشتنش غافل میشدم. اما به خود آمدم و كار را تمام كردم. این سر! به امیر بگو كه كار، كار من بوده است.”
بگذار این ندا در آسمان بپیچد كه: “قتل الامام ابن الامام(1)“ اما حرف از فرو ریختن آسمان نزن!
سجاد را ببین كه چگونه مشت بر زمین میكوبد و هستی را به آرامش دعوت میكند. سجاد را ببین كه چگونه بر سر كائنات فریاد میكشد كه “این منم حجت خدا بر زمین!” و با دستهای لرزانش تلاش میكند كه ستونهای آفرینش را استوار نگه دارد.
شكیباییات را از دست مده زینب! كه آسمان بر ستون صبر تو استوار ایستاده است. اینك این ملائكهاند كه صف به صف پیش روی تو زانو زدهاند و تو را به صبوری دعوت میكنند. این تمامی پیامبران خداوندند كه به تسلای دل مجروح تو آمده اند. جز اینجا و اكنون، زمین كی تمام پیامبران را یك جا بر روی خویش دیده است.
این صف اولیاست، تمامی اولیاء الله و این خود محمد (صلی الله علیه و آله و سلم ) است. این پیامبر خاتم است كه در میانه معركه ایستاده است، محاسنش را در دست گرفته است و اشك مثل باران بهاری بر روی گونه هایش فرو میریزد.
یا جداه! یا رسول الله! یا محمداه! این حسین توست كه...
نگاه كن زینب! این خداست كه به تسلای تو آمده است.
خدا! ببین كه با فرزند پیامبرت چه میكنند! ببین كه بر سر عزیز تو چه میآورند؟ ببین كه نور چشم علی را...”
نه. نه، شكوه نكن زینب! با خدا شكوه نكن! از خدا گلایه نكن. فقط سرت را بر روی شانههای آرام بخش خدا بگذار و هایهای گریه كن.
خودت را فقط به خدا بسپار و از او كمك بخواه. خودت را در آغوش گرم خدا گم كن و از خدا سیراب شو، اشباع شو، سرریز شو. آنچنان كه بتوانی دست زیر پیكر پاره پاره حسین بگیری و او را از زمین بلند كنی و به خدا بگویی: “خدا! این قربانی را از آل محمد قبول كن!”
1- امام، پسر امام كشته شد.
آفتاب در حجاب؛ پرتو یازدهم ، سید مهدی شجاعی