تبیان، دستیار زندگی
هر وقت سرفه های سوزناك و پی درپی امانش نمی ده، هر وقت از درد، فرش زیر پاش رو چنگ می زنه دختر كوچولوش (فاطمه) كه هنوز سه سالشه جلو می آید و سرخی صورت بابا رو نگاه می كنه و زیر گلوی باباشو می بوسه، بابائی كه مشغول احوال خودشه باید به سوالات
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سرفه های بی امان

شهدای زنده

هر وقت سرفه های سوزناك و پی درپی امانش نمی ده، هر وقت از درد، فرش زیر پاش رو چنگ می زنه دختر كوچولوش (فاطمه) كه هنوز سه سالشه جلو می آید و سرخی صورت بابا رو نگاه می كنه و زیر گلوی باباشو می بوسه، بابائی كه مشغول احوال خودشه باید به سوالات دختر كوچولوش هم جواب بده، بابا جون چی شده بابا جون چرا این قدر بی تابی، بابایی چرا این قدر بال بال می زنی. بابا هر وقت می خواهد جواب دخترشو بده سرفه امانش نمی ده كه بالاخره مادر دخترك به داد بابایی می رسه و جواب فاطمه زهرا رو می ده، دخترم بابات مریضه، دخترم بابات یه روزی به خاطر این آب و خاك این طور به نفس نفس افتاده، دخترم بابات شهیده! اما دخترك كه این حرفها حالیش نیست می پره بغل بابایی، با اون شیرینی زبونش كه دنیا رو به وجد می آوره می گه درد و بلات به جونم، بابا جون قربون اون سرفه هات برم من، باباجون نمی خواهم هرگز مریض بشی، چون وقتی مریضی انگار تمام دنیا مریضه، انگار تموم خونمون بی فروغه، بابای دخترك پس از مدتی كه می گذره دخترك رو صدا می كنه و می گه دخترم، دختر نازم، دورت بگردم تو نازنین دختری، تو امید دل رنجور و زخمی بابایی هستی، نكنه یه وقت ناراحت بشی، نكنه درد دل بابا رو جایی بگی، نكنه یه وقت شاكی و گله مند بشی باید همیشه خدا رو شكر كنیم كه ما رو در این زمان آفریده، ما رو در كشور امام عصر(عج) قرار داده،

شهدای زنده

این دردها رو كه می بینی همش یك امتحانه. همش یه لذته. همش یه خاطره است. خلاصه دختر كوچولو كه كمی آروم می شه می گه بابایی می شه یه داستان برام بگی. بابایی با هر زحمتی شده می خواد یه داستان براش بگه، راستی چه بگه، اتل متل، گرگم به هوا، بزبز قندی و یا روزی روزگاری، كه بالاخره یه داستان ناب یادش میاد «اومن» دخترك چادر سفید، بابایی می گه و می گه كه یه نیم نگاه به دخترك می ندازه و می بینه چشمهای دخترش داره آروم آروم به خواب ناز می ره، بابایی با اون لبهای كبود و خسته اش بوسه ای رنگین از دخترش بر می داره و مادر میاد امانتی رو از بابایی تحویل می گیره و به اتاق خوابش می بره، كه یه دفعه آواز سرفه های جگر سوز بابا مجدداً بلند می شه و بابا كه به زحمت دخترك رو خوابونده بود و می دونه با این سرفه ها دخترش بیدار می شه با چفیه اش جلوی دهانشو می گیره اما مگه سرفه ها دست برداره كه دیگه هرچی می خواد بی صدا سرفه بزنه نمی شه كه نمی شه تا اینكه یك فكر بكر می زنه سرش، اونم اینكه تا دخترش از خواب ناز نپریده بیرون بره كه مقداری فضای خونه رو آروم نگه داره و اهل خونه هم بتونند یك نفس راحت و یك خواب راحت بكنند.

جانباز حجت الاسلام مصیب بیانوندی

منبع:نشریه سبز و سرخ