آفتاب در حجاب 8
به بهانهی محرم، ماه خزان اهل بیت
خونی برای تقدیس بال ملائك
عجب سكوتی بر عرصه كربلا سایه افكنده است! چه طوفان دیگری در راه است كه آرامشی اینچنین را به مقدمه میطلبد؟ سكون میان دو زلزله! آرامش میان دو طوفان!
یك سو جنازه است و خاكهای خون آلود و سوی دیگر تا چشم كار میكند اسب و سوار و سپر و خود و زره و شمشیر. و این همه برای یك تن؛ امام كه هنوز چشم به هدایتشان دارد.
قامت بلندش را میبینی كه پشت به خیمهها و رو به دشمن ایستاده است، دو دستش را به قبضه شمشیر تكیه زده و شمشیر را عمود قامت خمیدهاش كرده است و با آخرین رمقهایش مهربانانه فریاد میزند:
هل من ذاب یذب عن حرم رسول الله...
آیا كسی هست كه از حریم رسول خدا دفاع كند؟ آیا هیچ خداپرستی هست كه به خاطر او فریاد مرا بشنود و به امید رحمتش به یاری ما برخیزد؟ آیا كسی هست...
و تو گوشهایت را تیز میكنی و نگاهت را از سر این سپاه عظیم عبور میدهی و... میبینی كه هیچ كس نیست، سكوت محض است و وادی مردگان. حتی آنان كه پیش از این هلهله میكردند، بر سپرهای خویش میكوبیدند، شمشیرها را به هم میساییدند، عمودها را به هم میزدند و علمها را در هوا میگرداندند و در این همه، رعب و وحشت شما را طلب میكردند، همه آرام گرفته اند، چشم به برادرت دوخته اند، زبان به كام چسباندهاند و گویی حتی نفس نمیكشند، مرده اند.
اما ناگهان در عرصه نینوا احساس جنب و جوش میكنی، احساس میكنی كه این سكون و سكوت سنگین را جنبش و فریادهای محو، به هم میزند.
هر چه دقیقتر به سپاه دشمن خیره میشوی، كمتر نشانی از تلاطم و حرف و حركت مییابی، اما این طنین این تلاطم را هم نمیتوانی منكر شوی. بی اختیار چشم میگردانی و نگاهت را مرور میدهی و ناگهان با صحنهای مواجه میشوی كه چهار ستون بدنت را میلرزاند و قلبت را میفشرد.
صدا از قتلگاه شهیدان است. بدنهای پاره پاره، جنازههای چاك چاك، بدنهای بی سر، سرهای از بدن جدا افتاده، دستهای بریده، پاهای قطع شده، همه به تكاپو و تقلا افتادهاند تا فریاد استمداد امام را پاسخ بگویند. انگار این قیامت است كه پیش از زمان خویش فرا رسیده است. انگار ارواح این شهیدان، نرفته باز آمدهاند، بدنهای تكه تكه خویش را به التماس از جا میكنند تا برای یاری امام راهیشان كنند.
حتی چشمها در میان كاسه سر به تكاپو افتادهاند تا از حدقه بیرون بیایند و به یاری امام برخیزد. دستها بی تابی میكنند و بدنها بی قراری. و پاها تلاش میكنند كه بدنهای چاك چاك را بر دوش بگیرند و بایستانند.
مبهوت از این منظره هول انگیز، نگاهت را به سوی امام بر میگردانی و میبینی كه امام با دست آنان را به آرامش فرا میخواند و بر ایشان دعا میكند.
گویی به ارواحشان میفهماند كه نیازی به یاوری نیست. مقصود، تكاندن این دلهای مرده است، مقصود، هدایت این جانهای ظلمانی است.
هنوز از بهت این حادثه در نیامدهای كه صدای نفس نفسی از پشت سر توجهت را بر نمیانگیزد و وقتی به عقب بر میگردی، سجاد را میبینی كه با جسم نحیف و قامت خمیده از خیمه در آمده است، با تكیه به عصا، به تعب خود را ایستاده نگاه داشته است، خون به چهره زرد و نزارش دویده است، و چشمهایش را حلقه اشكی آذین بسته است:
شمشیرم را بیاور عمه جان! و یاریام كن تا به دفاع از امام برخیزم و خونم را در ركابش بریزم.
دیدن این حال و روز سجاد و شنیدن صدای تبدارش كه در كویر غربت امام میپیچید، كافیست تا زانوانت را با زمین آشنا كند، صیحه ات را به آسمان بكشاند و موهایت را به چنگهایت پرپر كند و صورتت را به ناخنهایت بخراشد اما اگر تو هم در خود بشكنی، تو هم فرو بریزی، تو هم سر بر زمین استیصال بگذاری، تو هم تاب و توان از كف بدهی، چه كسی امام را در این برهوت غربت و تنهایی، همدلی كند؟
این انگار صدای دلنشین هم اوست كه: "خواهرم! سجاد را دریاب كه زمین از نسل آل محمد، خالی نماند".
فرمان امام، تو را بی اختیار از جا میكند و تو پروانه وار این شمع نیم سوخته را به آغوش میكشی و با خود به درون خیمه میبری.
صبور باش علی جان! هنوز وقت ایستادن ما نرسیده است. بارهای رسالت ما بر زمین است.
تا تو سجاد را در بسترش بخوابانی و تیمارش كنی. امام به پشت خیام رسیده است و تو را باز فرا میخواند:
خواهرم! دلم برای علی كوچكم میتپد، كاش بیاوریش تا یك بار دیگر ببینمش و... هم با این كوچكترین علقه هم وداع كنم.
با شنیدن این كلام، در درونت با همه وجود فریاد میكشی كه: نه!
اما به چشمهای شیرین برادر نگاه میكنی و میگویی: چشم!
آن سحرگاه كه پدر برای ضربت خوردن به مسجد میرفت، در خانه تو بود. شبهای خدا را تقسیم كرده بود میان شما دو برادر و خواهر، و هر شب بالش را بر سر یكی از شما میگشود. تنها سه لقمه، تمامی افطار او در این شبها بود و در مقابل سؤال شما میگفت: “دوست دارم با شكم گرسنه به دیدار خدا بروم.”
آن شب، بی تاب در حیاط قدم میزد، مدام به آسمان نگاه میكرد و به خود میفرمود: “به خدا دروغ نیست، این همان شبی است كه خدا وعده داده است.”
آن شب، آن سحرگاه، وقتی اذان گفتند و پدر كمربندش را برای رفتن محكم كرد و با خود ترنم فرمود:
اُشدُد حَیازِیمَكَ لِلمَوتِ فَـاِنَّ المَـوتَ لاقـیـكا
وَ لا تَجـزَع مِـن المَـوت اِذا حَـلَّ بِـوادیـكا(13)
حتی مرغابیان خانه نیز به فغان درآمدند و او را از رفتن بازداشتند.
نوكهایشان را به ردای پدر آویختند و التماس آمیز ناله كردند.
آن سحرگاه هم با تمام وجود در درونت فریاد كشیدی كه: “نه! پدر جان! نروید.”
اما به چشمهای با صلابت پدر نگاه كردی و آرام گرفتی: “پدر جان! جعده را برای نماز بفرستید.”
و پدر فرمود: لا مَفَرَّ مِن القَدَرِ ،از قدر الهی گریزی نیست.
كودك شش ماهه ات را گرم در آغوشت میفشردی. سر و صورت و چشم و دهان و گردن او را غریق بوسه كنی و او را چون قلب از درون سینه در میآوری و به دستهای امام میسپاری.
امام او را تا مقابل صورت خویش بالا میآورد، چشم در چشمهای بی رمق او میدوزد و بر لبهای به خشكی نشستهاش بوسه میزند.
پیش از آنكه او را به دستهای بی تاب تو باز پس دهد، دوباره نگاهش میكند، جلو میآورد، عقب میبرد و ملكوت چهرهاش را سیاحتی میكند.
اكنون باید او را به دست تو بسپارد و تو او را به سرعت به خیمه برگردانی كه مبادا آفتاب سوزنده نیمروز، گونههای لطیفش را بیازارد.
اما ناگهان میان دستهای تو و بازوان حسین، میان دو دهلیز قلب هستی، میان سر و بدن لطیف علی اصغر، تیری سه شعبه فاصله میاندازد و خون كودك شش ماهه را به صورت آفرینش میپاشد. نه فقط هرملة بن كاهل اسدی كه تیر را رها كرده است، بلكه تمام لشكر دشمن، چشم انتظار ایستاده است تا شكستن تو و برادرت را تماشا كند و ضعف و سستی و تسلیم را در چهره هاتان ببیند.
امام با صلابت و شكوهی بی نظیر، دست به زیر خون علی اصغر میبرد، خونها را در مشت میگیرد و به آسمان میپاشد. كلام امام انگار آرامشی آسمانی را بر زمین نازل میكند:
نگاه خدا، چقدر تحمل این ماجرا را آسان میكند.
این دشمن است كه در هم میشكند و این تویی كه جان دوباره میگیری و این ملائكهاند كه فوج فوج از آسمان فرود میآیند و بالهایشان را به تقدس این خون زینت میبخشند، آنچنان كه وقتی نگاه میكنی یك قطره از خون را بر زمین، چكیده نمیبینی.
آفتاب در حجاب؛ پرتو هشتم؛ سید مهدی شجاعی