با کاروان عشق
(11)
(مقالات گذشته را از اینجا مشاهده نمایید)
یقولون بافواههم ما لیس فی قلوبهم (1)
(آل عمران: 167)
مسلم با نامه ی امام روانه ی کوفه شد. چنانکه مورخان نوشته اند در آغاز سفر دچار تشنگی و بی آبی گشت و دو راهنمای او مردند، و او این پیش آمد را به فال بد گرفت، و از حسین علیه السلام استعفا خواست، ولی امام حسین در پاسخ او نوشت که ما اهل بیت به فال اعتقاد نداریم و تأکید کرد که باید مأموریت خود را انجام دهد. مسلم به کوفه درآمد و در خانه ی مختار ابن ابی عبیده ی ثقفی سکونت کرد. شیعیان دسته دسته به خانه ی مختار می آمدند و او نامه ی امام حسین را برای آنان می خواند و آنان می گریستند و بیعت می کردند. مورخان شیعی و سنی در شمار بیعت کنندگان به اختلاف سخن گفته اند و بعضی به راه مبالغه رفته اند. رقم بیشتر تمام مردم کوفه و کمتر از آن یکصد هزار و هشتاد و کمترین رقم دوازده هزار نفر است.مسلم به هنگام این مأموریت بیشت و هشت ساله بود. مسلمانی پرهیزگار و پاکدل به حقیقت برای این نام برازندگی داشت.
مسلمانی آن چنان معتقد که رعایت مقرارت دین و گفته ی پیغمبر را از هر چیز مهم تر می شمرد. در دین داری او همین بس که چون پیغمبر قتل ناگهان (ترور) را نهی کرده است – چنانکه خواهم گفت – وی بهترین فرصت را از دست داد، و از نهان خانه ی شریک بیرون نیامد و پسر زیاد را که به آسانی می توانست بکشد نشکت. تا حرمت این حکم را زیر پا ننهاده باشد. از طرفی این نخستین مأموریت سیاسی بود که به وی داده بودند. مسلم به هنگام درگیریهای عراق و کشته شدن عمویش علی و خیانت سپاهیان کوفه با پسرعمویش حسن هشت ساله بود. در هیچ یک از این صحنه های پر نیرنگ حضور نداشت و چون هرگز با نفاق و دورنگی زندگی نکرده بود گمان نمی کرد مسلمانی پیمانی ببندد، سپس به عهدی که بسته است وفا نکند. درباره ی یک مسلمان چنین گمانی نمی برد تا به مسلمانان و دهها هزار مسلمان چه رسد. چون خود هرچه می گفت همان بود که در دل داشت و هرچه می گفت همان را انجام می داد، باور نمی کرد این چندین هزار تن که چنین مشتاقانه و با هیجان به خاطر بیعت با او یکدیگر را کنار می زنند روزی از گرد وی پراکنده شوند. فرستاده ای بود که باید آنچه می دید به پسرعموی خود گزارش دهد و چنین کرد. وقتی استقبال مردم شهر را دید به حسین نوشت: «براستی مردم این شهر گوش به فرمان و در انتظار رسیدن تواند.» و حسین از حجاز روانه ی عراق شد. در حالیکه می بینیم پسر عباس، حسین را از کوفیان بیم می داد و به او می گفت از رفتن به کوفه بپرهیز! چرا؟ چون پسر عباس پیری بود سالخورده و سیاست پیشه ای کار آزموده. بارها بر شهرهای اسلامی حکومت کرده بود و زیر و روی کار را بخوبی می دید. به خصوص مردم کوفه را نیک می شناخت و می دانست چه خوش استقبال و بد بدرقه اند. می دانست چه خونی در دل علی کردند تا چنان مرد با تقوای خویشتن داری ناچار شد چند بار برفراز منبر از آنان گله کند از خدا مرگ خویش را بخواهد دیده بود چگونه او را تنها گذاشتند و دشمن او را مجال دادند که از گوشه و کنار بر قلمرو فرماندهی وی بتازد و بر مسلمانان غارت برد. دیده بود چگونه سرانجام بر او تاختند و او را در محراب مسجد به خاک و خون غلتاندند. سپس دیده بود که چگونه آشکارا گرد فرزندش حسن را گرفتند و در نهان به دشمن او نامه نوشتند که اگر می خواهی حسن را دست بسته نزد تو می فرستیم. او وقتی نظر می داد گذشته و حال و آینده را می نگریست و به حسین می گفت به مردم عراق اعتماد مکن. این هر دو مشاور در آنچه می دیدند و نظر می دادند، از مشاهده های خود سخن می گفتند، با این تفاوت که یکی رویدادهای یک ربع قرن را در نظر می گرفت و دیگری بدانچه پیش روی او می گذشت می نگریست.
ادامه دارد...
پی نوشت:
1- به زبان چیزی می گویند که آن را در دل ندارند.
منبع:
پس از پنجاه سال، دکتر سید جعفر شهیدی