آفتاب در حجاب 5
زینب یعنی حسین در آینه تأنیث
دلت میخواهد كه طاقت بیاوری، صبوری كنی و حتی به حسین دلداری بدهی.
بچهها چشمشان به توست؛ تو اگر آرام باشی، آرامش میگیرند و اگر تو بی تابی كنی، طاقت از كف میدهند.
سجاد كه در خیمه تیمار تو خفته است، حادثه را در آینه نگاه تو دنبال میكند.
پس تو باید آنچنان با آرامش و طمأنینه باشی، انگار كه همه چیز منطبق بر روال معهود پیش میرود. و مگر نه چنین است؟ مگر تو از بدو ورود به این جهان، خودت را مهیای این روز نمیكردی؟
پس باید قطره قطره آب شوی و سكوت كنی. جرعه جرعه خون دل بخوری و دم برنیاوری. همچنان كه از صبح چنین كرده ای. حسین از صبح با تك تك هر صحابی، به شهادت رسیده است، با قطره قطره خون هر شهید، به زمین نشسته است و تو هر بار به او تسلی بخشیده ای. هر بار قلبش را گرم كرده ای و اشك از دیدگان دلش ستردهای.
هر بار كه از میدان باز آمده است، افزایش موهای سپید سر و رویش را شماره كردهای، به همان تعداد، در خود شكستهای، اما خم به ابرو نیاوری.
خواهر اگر تعداد موهای سپید برادرش را نداند كه خواهر نیست. خواهر اگر عمق چروكهای پیشانی برادرش را نشناسد كه خواهر نیست. تازه اینها مربوط به ظواهر است. اینها را چشم هر خواهری میتواند در سیمای برادرش ببیند. زینب یعنی شناسای بندهای دل حسین، یعنی زیستن در دهلیزهای قلب حسین، عبور كردن از رگهای حسین و تپیدن با نبض حسین. زینب یعنی حسین در آینه تأنیث. زینب یعنی چشیدن خار پای حسین با چشم. زینب یعنی كشیدن بار پشت حسین، بر دل.
وقتی از سر جنازه مسلم بن عوسجه آمد، وقتی كه كه محاسنش به خون حبیب، خضاب شد، وقتی كه رمق پاهایش را در پای پیكر حر بن یزید ریاحی ریخت، وقتی كه از كنار سجاده خونین عمرو بن خالد صیداوی برخاست، وقتی كه جگرش با دیدن زخمهای سعید بن عبدالله شرحه شرحه شد، وقتی كه عبدالله و عبدالرحمن غفاری با سلام وداع، چشمان او را به اشك نشاندند، وقتی كه زهیر به آخرین نگاهش دل حسین را به آتش كشید، وقتی كه خون وهب و همسرش، عاشقانه به هم آمیخت و پیش پای حسین ریخت، وقتی كه جون، در واپسین لحظات عروج، سراسر وجودش را به رایحه حضور حسین، معطر كرد، وقتی كه...
در تمام این اوقات و لحظات، نگاه تو بود كه به او آرامش میداد و دستهای تو بود كه اشكهای وجودش را میسترد.
هر بار كه از میدان میآمد، تو بار غم از نگاهش بر میداشتی و بر دلت میگذاشتی.
حسین با هر بار آمدن و رفتن، تعزیتهایش را به دامان تو میریخت و التیام از نگاه تو میگرفت. این بود كه هر بار، سنگین میآمد اما سبكبال باز میگشت. خسته و شكسته میآمد، اما برقرار و استوار باز میگشت.
اكنون نیز دلت میخواهد كه طاقت بیاوری، صبوری كنی و حتی به حسین دلداری بدهی. همچنانكه از صبح تاكنون كه آفتاب از نیمه آسمان گذشته است چنین كرده ای. اما اكنون ماجرا متفاوت است.
اكنون این دل شرحه شرحه توست كه بر دوش جوانان بنی هاشم به سوی خیمهها پیش میآید.
اكنون این میوه جان توست كه لگدمال شده در زیر سم ستوران به تو باز پس داده میشود.
علی اكبر برای تو تنها یك برادر زاده نیست. تجلی امیدها و آرمانهای توست. تجلی دوست داشتنهای توست. علی اكبر پیامبر دوباره توست.
نشانی از پدر توست. نمادی از مادر توست. علی اكبر برای تو التیام شهادت محسن است. شهید نیامده. غنچه پیش از شكفتن پرپر شده.
شهادت محسن، اولین شهادت در دیدرس تو بود. تو چهار ساله بودی كه فریاد مادر را از میان در و دیوار شنیدی كه "محسنم را كشتند" و به سویش دویدی.
شهادت محسن بر دلت زخمی ماندگار شد. شهادت برادر در پیش چشمهای چهار ساله خواهر. و تا علی اكبر نیامد، این زخم التیام نپذیرفت.
اكنون این مرهم زخم توست كه به خون آغشته شده است. اكنون این زخم كهنه توست كه سر باز كرده است.
دوست داشتی حسین را دمادم در آغوش بگیری و بوی حسین را با شامه تمامی رگهایت استشمام كنی. اما تو بزرگ بودی و حسین بزرگتر و شرم همیشه مانع میشد مگر كه بهانه ای پیش میآمد؛ سفری، فراق چند روزهای، تسلای مصیبتی و... تو همیشه به نگاه اكتفا میكردی و با چشمهایت بر سر و روی حسین بوسه میزدی.
وقتی علی اكبر آمد، میوه بهانه چیده شد و همه موانع برچیده.
حسین كوچكت همیشه در آغوش تو بود و تو میتوانستی تمامی احساسات حسین طلبانهات را نثار او میكنی.
از آن پس، هرگاه دلت برای حسین تنگ میشد، بوسه بر گونههای علی اكبر میزدی.
از آن پس، علی اكبر بود و در دامان مهر تو. علی اكبر بود و دستهای نوازش تو، علی اكبر بود و نگاهای پرستش تو و... حسین بود و ادراك عاطفه تو.
و اكنون نیز حسین بهتر از هر كس این رابطه را میفهمد و عمق تعزیت تو را درك میكند.
دلت میخواهد كه طاقت بیاوری، صبوری كنی و حتی به حسین دلداری بدهی.
اما چگونه؟ با این قامت شكسته كه نمیتوان خیمه وجود حسین را عمود شد.
با این دل گداخته كه نمیتوان بر جگر حسین مرهم گذاشت.
اكنون صاحب عزا تویی. چگونه به تسلای حسین برخیزی؟
نیازی نیست زینب! این را هم حسین خوب میفهمد.
وقتی پیكر پاره پاره علی اكبر به نزدیكی خیمهها میرسد. و وقتی تو شیون كنان و صیحه زنان خودت را از خیمه بیرون میاندازی، وقتی به پهنای صورت اشك میریزی و روی به ناخن میخراشی، وقتی تا رسیدن به پیكر علی، چند بار زمین میخوری و برمی خیزی، وقتی خودت را به روی پیكر علی اكبر میاندازی، حسین فریاد میزند كه: "زینب را دریابید".
حسینی كه خود قامتش در این عزا شكسته است و پشتش دوتا شده است. حسینی كه غم عالم بر دلش نشسته است و جهان، پیش چشمان اشكبارش تیره و تار شده است. حسینی كه خود بر بلندترین نقطه عزا ایستاده است، فقط نگران حال توست و به دیگران نهیب میزند كه: "زینب را دریابید. هم الان است كه قالب تهی كند و كبوتر جان از نفس تنش بگریزد".
آفتاب در حجاب؛ پرتو پنجم؛ سید مهدی شجاعی