تبیان، دستیار زندگی
ای كه ... خاطرات احسان رجبی، عكاس بچه های یك دسته از گردان انصار لشگر 27، یكی از نونی های كربلای 5 را نگه داشته بودند. حفظ این نونی خیلی اهمیت داشت، هم برای ما، هم برای عراقی ها. آنها دوازده نفر بودند و با ما می شدند؛ هفده ن...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حكایت آن غروب غم انگیز و خمپاره ای كه ...

خاطرات احسان رجبی، عكاس

بچه های یك دسته از گردان انصار لشگر 27، یكی از نونی های كربلای 5 را نگه داشته بودند. حفظ این نونی خیلی اهمیت داشت، هم برای ما، هم برای عراقی ها. آنها دوازده نفر بودند و با ما می شدند؛ هفده نفر. ما یعنی: من، سعید جا ن بزرگی، مهدی فلاحت پور، فاضل عزیز محمدی و مسعود اسدی. حوالی 10 صبح بود كه رسیدیم به این دوازده نفر. تا پای جان در حال جنگیدن بودند تا این نونی به دست عراقی ها نیفتد كه اگر می افتاد راه دشمن به منطقه عملیاتی هموار می شد. من و سعید عكاس بودیم و آن سه نفر دیگر فیلمبردار. رفته بودیم تا از مقاومت این بچه ها عكس و تصویر بگیریم. در منطقه بچه ها همیشه به صورت اكیپی به خط مقدم می رفتند. برای این كه اگر یك نفر به شهادت رسید، نفر بعد كار را انجام دهد.

آن روز بین جنگیدن و عكس و فیلم گرفتن، یكی را باید انتخاب كردیم. ما نیروی واحد تبلیغات بودیم و حتی سپرده بودند كه در هیچ شرایطی عكاسی و فیلمبرداری را رها نكنیم. اما نگاه این دوازده نفر به ما خیلی معنا دار بود. طوری نگاه مان كردند كه انگار هیبت تان خیلی مسخره است! بچه ها خیلی تنها و غریب بودند. گمانم شهید فلاحت پور بود كه گفت: یك نفر فیلمبرداری كند و بقیه مان به كمك آن دوازده نفر برویم. آتش عراقی ها وحشتناك بود و این بچه ها دست تنها بودند. با دیدن ما كه رفتیم كمك شان خیلی خوشحال شدند. اول از همه سعید آستین ها را بالا زد و نوار تیربار آنها را پر از فشنگ كرد. فلاحت پور می رفت و گونی های گلوله آر. پی. جی را برای بچه ها می آورد. بچه های دیگر هم همین طور. دوربین فیلمبردار هم دست به دست می چرخید تا صحنه های مقاوت بچه ها ضبط شود.بعدها شهید آوینی این فیلم را مونتاژ كرد و به اسم گلستان آتش پخش شد. واقعاً هم گلستان آتش بود. چون بچه ها با طمأنینه و آرامش خاصی می جنگیدند و گوی در گلستانی در حال سیر و سیاحت و عشق و حال بودند. حتی یك جایی دوربین می افتد زمین. جایی است كه خمپاره ای آمده و بچه ها مجروح شده اند و فیلمبردار مجبور شده دوربین را رها كند و برود به یاری مجروحان.

به خودمان كه آمدیم نزدیكی های غروب بود و آتش دشمن سبك شده بود. سعید گفت: احسان، بیا برای خودمان سنگر درست كنیم. این آرامش، آرامش قبل از طوفان است و دشمن دارد نفس تازه می كند.

با آرام شدن آتش دشمن، سه فیلمبردار را ارضی كردیم كه بروند و فیلمها را هم ببرند. زمانی كه این سه نفر می خواستند راه بیفتند، پنج نفر از دور پیدایشان شد كه داشتند به طرف نونی می آمدند. پوراحمد جانشین گردان انصار و بی سیم چی گردان امیر حاج امینی هم در آن جمع بودند. با رسیدن آنها بچه ها حسابی روحیه گرفتند. به خصوص كه پوراحمد را خیلی دوست داشتند. حاج امینی هیبت قشنگی داشت. به كمرش چفیه بسته، عكس امام به سینه و سربند یا حسین قرمز رنگی هم به پیشانی بسته بود. آمده بودند تا این نقطه را از نزدیك ببینند و برای این بچه ها كاری كنند. با آمدن آنها دل ها قرص شد. سه نفر فیلمبردارها هم رفتند و من  و سعید ماندیم. پوراحمد و حاج امینی و یكی، دو نفر دیگر هم آمدند و بالای سر ما نشسته و شروع كردند به حرف زدن كه ؛ دمتان گرم بچه ها، خیلی خوب اینجا را حفظ كردید و از این حرف ها.

بعد، از همان جایی كه بالای سر ما نشسته بودند، مشغول نگاه كردن به مواضع دشمن شدند. من و سعید هم در حال كندن سنگر بودیم كه هنوز به زانویمان هم نرسیده بود.

به ما هم دمتان گرمی  گفتند كه شما بچه های تبلیغات هم اینجا بودید و ...

كمی خندیدیم. در همین لحظات ناگهان زمین و زمان سیاه شد. به خود كه آمدم، دیدم سعید دارد مرا تكان می دهد و می گوید: احسان، زنده هستی. با این تكان ها خودم را پیدا كردم. دیدم همه جا دود و خاك و غبار است. لحظاتی گذشت و كمی  دود و غبار خوابید و متوجه شدیم كه خمپاره ای بین ما و پوراحمد و حاج امینی و دیگران خورده است.

من پشت به خاكریز بودم. سعید هم سرش را گرفته بود. موج انفجار گرفته بود و من گمان كردم سعید زخمی شده ولی گفت كه نه، چیزی نیست سرم درد می كند. بعد دیدم سعید به آن طرفی كه بچه ها نشسته بودند نگاه می كند و می گوید: سبحان الله، سبحان الله، برگشتم و دیدم آنها افتاده اند روی خاكریز، هر پنج نفر.

سعید گفت: احسان روی اینها گونی بكش تا بچه ها نبینندشان. بچه ها سخت در حال جنگیدن بودند و با دیدن صحنه شهادت معاون گردان شان، روحیه شان ضعیف می شد.

رفتم و گونی سنگری آوردم تا روی آنها بكشم. آمدم گونی رابكشم روی شان كه یكهو زد به سرم كه ازشان عكس بگیرم. حتی پیش خودم گفتم این عكس ها می تواند تسلای خاطر بازماندگان شان بشود . دیدم نمی توانم گونی روی آنها بكشم. خب، از ساعت 10 صبح عكاسی نكرده بودیم. رفتم سراغ دوربین. دوربین زیر خاك بود و تنها تكه ای از بندش بیرون مانده بود. آن را از خاك در آوردم و تكاندم. بعد با گوشه چفیه ویزور و لنز را تمیز كردم . به ما گفته بودند كه كاری به جنگ نداشته باشید و عكس بگیرید و ثبت وقایع كنید. ولی جنگ اقتضائات خودش را داشت و در همان حینی كه دوربین را برداشته بودم، داشتم به همین موضوع فكر می كردم كه لااقل چند تا هم عكس بگیرم تا از وظایفم تخطی (!) نكرده باشم. لنز را فوت كردم و دو سه فریم از آنها كه بر خاك افتاده بودند و اسفندیاری كه تركش به چشمش خورده بود، عكس گرفتم. پوراحمد راحت خوابیده بود و اسفندیاری داشت از بالای سرش بلند می شد، همان لحظه یك عكس گرفتم. بعد رفتم سراغ امیر حاج امینی. او هم راحت آرمیده بود. گویی مدت هاست كه در خواب است. چهره درشتی از او گرفتم و بعد تمام قد .

هیچ وقت فكر نمی كردم كه عكسی كه می گیرم به این اندازه مشهور شود. خوشحالم از این كه این عكس آرامش خاطری است برای همه خانواده های شهدا. آنها كه عكس و تصویری از شهادت فرزندانشان ندارند و نمی دانند چه حالی داشته وقی به شهادت رسیده است. وقتی خانواده های شهدا آرامش و زیبایی شهید حاج امینی را می بینند قطعاً تسلی پیدا می كند. گفته می شود تا كنون هشتصد هزار نسخه از این عكس چاپ شده است اما من نمی دانم، الان مادر این شهید كجاست؟ شنیده ام از تهران كوچ كرده است. پدر شهید، فوت كرده و مادرش در یكی از روستاهای ساوه به سر می برد. نمی دانم آیا كسی به مادر او سر می زند یا نه؟

دوست دارم  یك روز با دوربین سراغ این مادر بروم، مادری كه فرزندش، با آرامشی ملكوتی، آنچنان زیبا به شهادت رسیده و با تصویرش خیلی ها اگر خودمانی  بخواهم بگویم؛ صفا می كنند.