تبیان، دستیار زندگی
قاری چو لب وا کرد و قرآن را تکلم کرد در پیش چشمم شکل دوزخ را تجسم کرد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قاری

دعا

قاری چو لب وا کرد و قرآن را تکلم کرد

در پیش چشمم شکل دوزخ را تجسم کرد

آقا نخوان آتش به جانم می‏زنی بس کن

آنقدر باریدم، ببین چشمم تورم کرد

لب‏های قاری را خودم دیدم که می‏بوسند

با خیزران می‏زد چو او قرآن تکلم کرد

دیگر نخوان بس کن که این مردم نمی‏فهمند

با خواهرت زینب کسی اصلا ترحم کرد؟

از بس که سیلی دخترت را می‏زد آن نامرد

آقا نبودی تا ببینی خیمه را گم کرد

وقتی که زانو زد سرت را در بغل بوسید

می‏گفت: بابا آمدی، بعدش تبسم کرد

مرد عرب می‏گفت: عاشورا خودم دیدم

خورشیدی بی سر خون خود را نذر مردم کرد

فراز رنگها محمد کامرانی اقدم

می‏ریخت اشک و شوره میزد آسمانش

شب پرده بر می‏داشت از راز نهانش

با صیقل اشکی که هرم آه می‏داد

خم گشت پشت تیغ از بار گرانش

آهی کشید و رو به بالا کرد و افتاد

قطبی‏ترین اشک‏ها بر آستانش

آنگاه رو به خیل یاران کرد و فرمود

با اشک و لبخندهای توامانش

هر کس که راه راست جوید مثل شمشیر

باید که همراهی کند دل را زبانش

او گفت هر کس در گمانش نام و نان است

بر گردد از راهی که آمد با گمانش

او گفت فردا در نبردی نا برابر

یک طفل سرباز است و یک زن قهرمانش

در محضر آیینه باید رو نماید

فردا هر آن کس هر چه دارد در توانش

عاشق نمی‏میرد هر آن کس منتهی نیست

بر آسمان عریانی سرخ رگانش

آنگاه گلها را تعارف کرد بر خویش

با دست‏های بی نهایت مهربانش

مردی در آن سو سایه‏اش را پارس می‏رکرد

تا ترس از خود را بیاندازد به جانش

مردی که مرگ از پنجه‏اش چون مور می‏ریخت

وابود تا شبهای گورستان دهانش

می‏خواست در رویای چندین ساله خود

مدفون کند خورشید را در خاکدانش

صبح آمد اما ذره‏ها بی تاب بودند

صبحی که دم می‏کرد در خون آسمانش

صبحی که شولای شقایق داشت‏بر تن

متروک می‏شد روشنایی در کرانش

مردی فراز رنگها را پخش می‏کرد

تا گل کند خورشید از رنگین کمانش

می‏خواست تا بغضی به پنهای دلش را

در زیر خاکستر کند آتشفشانش

از زخمهایی که نمی‏دادند امانش

از روی نعش هفت‏خوان عشق می‏رفت

تا متصل گردد به هفتاد و دو خوانش

طهری که در آن سایه می‏افکند بر دشت

سنگینی آوای مجروح اذانش

با دیدن لبهای خشکش سیر می‏شد

دریا ز آب و آفتاب از قرص نانش

از چشم هایش باغ سیب سرخ گم شد

وقتی که افتاد اتفاق ناگهانش

او هم نوا با ناله هایی سرخ می‏رفت

بر روی چوب نی فراتر از زمانش

می‏رفت تا برگردد از راهی که رفته است

در صبح عاشورای دیگر کاروانش

شعله دمیده بر زبان واژه‏ها

بهزاد پودات