قاری
قاری چو لب وا کرد و قرآن را تکلم کرد
در پیش چشمم شکل دوزخ را تجسم کرد
آقا نخوان آتش به جانم میزنی بس کن
آنقدر باریدم، ببین چشمم تورم کرد
لبهای قاری را خودم دیدم که میبوسند
با خیزران میزد چو او قرآن تکلم کرد
دیگر نخوان بس کن که این مردم نمیفهمند
با خواهرت زینب کسی اصلا ترحم کرد؟
از بس که سیلی دخترت را میزد آن نامرد
آقا نبودی تا ببینی خیمه را گم کرد
وقتی که زانو زد سرت را در بغل بوسید
میگفت: بابا آمدی، بعدش تبسم کرد
مرد عرب میگفت: عاشورا خودم دیدم
خورشیدی بی سر خون خود را نذر مردم کرد
فراز رنگها محمد کامرانی اقدم
میریخت اشک و شوره میزد آسمانش
شب پرده بر میداشت از راز نهانش
با صیقل اشکی که هرم آه میداد
خم گشت پشت تیغ از بار گرانش
آهی کشید و رو به بالا کرد و افتاد
قطبیترین اشکها بر آستانش
آنگاه رو به خیل یاران کرد و فرمود
با اشک و لبخندهای توامانش
هر کس که راه راست جوید مثل شمشیر
باید که همراهی کند دل را زبانش
او گفت هر کس در گمانش نام و نان است
بر گردد از راهی که آمد با گمانش
او گفت فردا در نبردی نا برابر
یک طفل سرباز است و یک زن قهرمانش
در محضر آیینه باید رو نماید
فردا هر آن کس هر چه دارد در توانش
عاشق نمیمیرد هر آن کس منتهی نیست
بر آسمان عریانی سرخ رگانش
آنگاه گلها را تعارف کرد بر خویش
با دستهای بی نهایت مهربانش
مردی در آن سو سایهاش را پارس میرکرد
تا ترس از خود را بیاندازد به جانش
مردی که مرگ از پنجهاش چون مور میریخت
وابود تا شبهای گورستان دهانش
میخواست در رویای چندین ساله خود
مدفون کند خورشید را در خاکدانش
صبح آمد اما ذرهها بی تاب بودند
صبحی که دم میکرد در خون آسمانش
صبحی که شولای شقایق داشتبر تن
متروک میشد روشنایی در کرانش
مردی فراز رنگها را پخش میکرد
تا گل کند خورشید از رنگین کمانش
میخواست تا بغضی به پنهای دلش را
در زیر خاکستر کند آتشفشانش
از زخمهایی که نمیدادند امانش
از روی نعش هفتخوان عشق میرفت
تا متصل گردد به هفتاد و دو خوانش
طهری که در آن سایه میافکند بر دشت
سنگینی آوای مجروح اذانش
با دیدن لبهای خشکش سیر میشد
دریا ز آب و آفتاب از قرص نانش
از چشم هایش باغ سیب سرخ گم شد
وقتی که افتاد اتفاق ناگهانش
او هم نوا با ناله هایی سرخ میرفت
بر روی چوب نی فراتر از زمانش
میرفت تا برگردد از راهی که رفته است
در صبح عاشورای دیگر کاروانش
شعله دمیده بر زبان واژهها
بهزاد پودات