ای محرم!
ای محرم!
ای پرنده سیاه پوش دشت کربلا!
بغض کهنه نشسته بر گلوی نخلها و نیزهها!
میرسی و مشک گریهها به دوش
مثل تندر از تمام کوچهها عبور میکنی ;
سوگوار لحظههای سرد و ساکت زمین
میرسی و مثل شیونی شکفته در مشام خاک و باد و آب
دستهای سینه کوب و چشمهای خیس را
میبری به پای بوسی ضریح آفتاب
ای مسافر غریب!
بوی نیزه مید هد تنت
بوی اسب و رزم و تیغ
بوی خون و داغ و حسرت و دریغ
میرسی و نوحههای گرم تو به سان گرد باد
چرخ میخورد میان کوچهها
باز گریه میکند زمین
باز ضجه میزند فضا . . .
ای پرنده سیاه پوش!
با من از حسین و کربلا بگو
بغض کهنهای مرا نشسته در گلو
آتش دل مرا به آب دیده شعله ورنما
ای دمیده مثل شعله بر زبان واژهها!
یا حسین!
میرسی و باز هم صدای های های گریههای ما
موج موج این سکوت تلخ را به باد میدهد .
گردباد یاد تو
در تمام تار و پود خاک، میوزد;
مثل عطر پونههای سبز
مثل داغ لالههای سرخ
تو همان پرنده جدا از آشیانهای
پرگشوده سمتبی کرانهها
آه، ای پرنده غریب!
مثل التهاب، خیمههای سوخته
در دل تمام فصلهای سال، بال میزنی
فصلهای سوگوار ما
از فروغ شعله باری تو روشنند
تو همان مسافر کبود جامهای
رهگذار کوچههای غربت زمین
آه، آشنای هر چه درد و داغ!
مثل لحظههای سرد و بی چراغ باغ
دیدگان خیس ما به راه توست
سینههای سوگوار ما پناه توست
میرسی و عطر پونههای سبز یاد تو
در تمام باغها پرنده میشود
داغ یک قبیله لاله در نگاه دشت، شعله میکشد
کربلای تیغ و آتش و دریغ
بر زبان خطبه، نوحه، گریه . . .
بر زبان هر چه «زینبی» است
باز زنده میشود
آه، کیستی
که از ازل خدا تو را برای روزهای سرد ما ذخیره کرد؟
کیستی که آسمان تو را چو مرهمی شکفت
در شب شکست و داغ و درد ما ذخیره کرد؟
ای که آدم از برای تو گریست!
نوح اشکهای خویش را به دست موجها سپرد
ای سفینه نجات کاینات!
یا حسین!
ای سفینة النجاة!
فاطمه مولوی