تبیان، دستیار زندگی
در طول تاریخ لطف، محبت و کرامت پیامبر گرامی و ائمه اطهار شامل حال بسیاری از حاجت مندان و نیازمندان شده است . بسیاری بودند که گرفتاری داشتند، نیاز و احتیاجی داشتند ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فردوسی; امام حسین (ع)2

امام حسین (ع)

فردوسی; امام حسین (ع)

در طول تاریخ لطف، محبت و کرامت پیامبر گرامی و ائمه اطهار شامل حال بسیاری از حاجت مندان و نیازمندان شده است . بسیاری بودند که گرفتاری داشتند، نیاز و احتیاجی داشتند و یا آزادی و به دست آوردن چیزی را در سیر می‏پروراندند . مهم احتیاج آنان نبود، بلکه مهم توجهی بود که مردان خدایی به آنان داشته‏اند . بارها سرنوشت کسانی را دیده‏ایم که دست‏به دامان امامان بزرگوار شده‏اند و دست‏خالی برگشته‏اند . یا سرنوشت ‏شاعرانی مثل محتشم و شهریار را شنیده‏اند که پرتو لطف امام حسین (ع) و امام علی (ع) آنان را در برگرفته و توانسته‏اند به پاس آن همه لطف، شاهکار ادبی را هدیه دستگیری خود کنند . حال که صحبت از شعر و شاعری شد، به سراغ شاعری می‏رویم که در ابتدای زندگی نمی‏دانست‏شعر چیست و با یک انسان عامی هیچ تفاوتی نداشت . اما توجه امام حسین (ع) به او، زندگی وی را دگرگون کرد .

میرزا احمد کرمانشاهی مثل همه انسان‏های معمولی به سال 1264 در تویسرکان به دنیا آمد . امام پس از سال‏ها به کرمانشاه رفت . وی از فنون شاعری، درک مفاهیم و لغات و عبارات و مسائل شعر عاجر بود، حتی نمی‏دانست عروض و قافیه چیست و بلاغت و فصاحت زبانی در شعر یعنی چه . هفت‏ساله بود که در کرمانشاه به مدرسه رفت و شش ماه بعد در خواندن و نوشتن توانا شد ; اما پس از آن، پدر به دلیل فقر مالی وی را از ادامه تحصیل باز داشت . از این رو وی،به کمک پدرش رفت . در بیست‏سالگی پدرش را از دست داد و همین امر موجب شد که سرپرست مادر پیر و خواهر شود . پس از مدتی مادرش را هم از دست داد و او ماند و بچه‏های کوچکی که باید نان آورشان می‏بود . به ناچار ازدواج کرد .

سال‏ها بعد او بود و کودکان ریز و درشتش که میرزا احمد را مجبور به کار و کسب آب و نان کنند .

اما وی به حدی فقر و ندار شده بود که چاره‏ای جز قرض و وام از اطرافیان و خویشان نداشت . در سن سی سالگی به دلیل رنج و محنت‏به بیماری سختی دچار شد و نتوانست‏برای تامین زندگی خود، دست‏به کاری بزند . تنها راهی که برای او مانده بود این بود که بعضی از وسایل زندگی خود را بفروشد ; آن هم به ارزان‏ترین قیمت به هر حال، برای یک پدر سخت است که رنج و گرسنگی زن و فرزندش را ببیند و خود بیمار بنشیند و کاری از دستش برنیاید .

طلب کاران هم به بیماری‏اش کار نداشتند . آنان که دل رحم نبودند، نمک به زخم عمیق او می‏پاشسیدند و رنج او را بیش از آن چه بود می‏کگردند . آن شب در دل گرفته و غمگین میرزای درمانده به سقف ترک خورده خانه‏اش چشم دوخته بود . این همه درماندگی و بیچارگی، اشک را بر گونه‏اش جاری می‏کرد و مانده بود که چه کند . اما انگار چیزی در دلش درخشید و چشمش را روشن کرد .

نام کسی را بر زبان آورد که دلش را شعله ور کند . او پناه برد به سید شهداء امام حسین (ع) دست‏به دامان مولا شد و گفت: ای امام شهید . من از تو شفاعت می‏خواهم و تمنا می‏کنم که کارم را در پیشگاه خداوند اصلاح کنی . می‏بینی که به چه روزی افتاده‏ام .

این گونه با گریه و زاری دست‏به دامان امام حسین (ع) گشت و تا نیمه‏های شب با سوز و گداز آن قدر گریست که دیگر از فرط گریه به خواب رفت . در عالم خواب خود را در بیابانی دید که سرگردان و حیران راه می‏رود . ناگهان جلو چشمش باغی پدیدار می‏شود که رودی از کنار آن جاری است .

در دو طرف باغ مردانی مؤدب نشسته بودند و بر بالای مجلس، سرور آزادگان جهان، حضرت سید الشهداء (ع) بر تختی نشسته بود . میرزا با احترام در پایین مجلس می‏نشیند و امام حسین (ع) حاجت اول می‏پرسد . میرزا آزار طلبکاران و درمانگی اش را بر زبان می‏آورد و آرزوی خود را این چنین بیان می‏کند: «دوست دارم در مصیبت ائمه اطهار شعر بگویم و آن را ذخیره آخرت خود کنم و . . .»

از آن پس، میرزا به لطف امام حسین (ع) و با واسطه مردی خدایی صاحب دارایی می‏شود و به آرزوی خود می‏رسد . مردی از راه می‏رسد و مبالغی را به صورت نقد به او می‏دهد که وام و قرض هایش را ادا کند . بعدها پی می‏برد که آن مرد از سوی امام بزرگوار مامور کمک به میرزا شده بود . مرد گمنام از میرزا تقاضای شعر می‏کند . اما میرزا می‏گوید: من تا به حال شعر نگفته‏ام . و او همچنان از میرزا شعر می‏خواهد که میرزا با عنایت امام حسین این گونه آغاز می‏کند .

به نام خداوند بینش طراز

جهان داور آفرینش طراز

مرد با شنیدن این شعر بی اختیار دهان شاعر را بوسید و لقب فردوسی حسین را به او می‏دهد .

میرزا احمد کرمانشاهی پس از آن، شعر را شروع می‏کند و آشنا شدن با استاد حسین قلی خان سلطانی کلهر، متخلص به الهامی می‏شود . او ماجرای خواب خود را به شعر در آورده است و بسیار زیبا این ماجرا را بیان می‏کند .

چو بگذشت‏ بر سر ما سال سی

فراز آمد رنج و اندوه بسی

شدم از سم رخش غم پایمال

گرفتار و پا بست مشتی عیال

به دهر از درم بود دستم تهی

بدان سان که از میوه، سرو تهی

شبی چاره جستم از آن چاره ساز

زدم بر به دامانش دست نیاز

که‏ای روح پاک تن ممکنات

از این تنگ دست مرا ده نجات

همی گفتم و ریختم آب چشم

بسی بودم از بخت وارون به خشم

یکی بزم دیدم چه بزم بهشت

تو گفتی که بودنش زمین و سرشت

بدان بر نشسته یک شهریار

که روی خدا از رخش آشکار

یکی تشنه بودم شدم سیر آب

یک ذره بودم شدم آفتاب

دو صد شکر کافروخت زان محفلم

به نور حسینی چراغ دلم

تعالی الله از بخت‏بیدار من

که آن شب در آن خواب شد یار من

بابا جانی ، علی