سرگذشت
میخروشد دریا
هیچكس نیست به ساحل پیدا!
لكهای نیست به دریا تاریك
كه شود قایق
اگر آید نزدیك.
مانده بر ساحل
قایقی ریخته شب بر سر او،
پیكرش را ز رهی ناروشن
برده در تلخی ادراك فرو.
هیچكس نیست كه آید از راه
و به آب افكندش.
و در این وقت كه هر كوهه ی آب
حرف با گوش نهان میزندش،
موجی آشفته فرا میرسد از راه كه گوید با ما
قصه ی یك شب طوفانی را.
رفته بود آن شب ماهیگیر
تا بگیرد از آب
آنچه پیوندی داشت .
با خیالی در خواب.
صبح آن شب، كه به دریا موجی
تن نمی كوفت به موجی دیگر،
چشم ماهیگیران دید
قایقی را به ره آب که داشت
بر لب از حادثه ی تلخ شب پیش خبر.
پس كشاندند سوی ساحل خواب آلودش
به همان جای كه هست
در همین لحظه غمناك بجا
و به نزدیكی او
میخروشد دریا
وز ره دور فرا میرسد آن موج كه میگوید باز
از شبی طوفانی
داستانی نه دراز.