مرگ رنگ
رنگی كنار شب
بی حرف مرده است.
مرغی سیاه آمد از راههای دور
میخواند از بلندی بام شب شكست.
سرمست فتح آمده از راه
این مرغ غم پرست.
در این شكست رنگ
از هم گسسته رشته ی هر آهنگ.
تنها صدای مرغك بی باك
گوش سكوت ساده میآراید
با گوشوار پژواك.
مرغ سیاه آمد از راههای دور
بنشسته روی بام بلند شب شكست
چون سنگ، بی تكان.
لغزانده چشم را
بر شكلهای درهم پندارش.
خوابی شگفت میدهد آزارش:
گلهای رنگ سرزده از خاك شب.
در جادههای عطر
پای نسیم مانده ز رفتار.
هر دم پی فریبی، این مرغ غم پرست
نقشی كشد به یاری منقار.
بندی گسسته است.
خوابی شكسته است.
رؤیای سرزمین
افسانه شكفتن گلهای رنگ را
از یاد برده است.
بی حرف باید از خم این ره عبور كرد:
رنگی كنار این شب بی مرز مرده است.