نایاب
شب ایستاده است.
خیره نگاه او
بر چارچوب پنجره ی من.
سر تا به پای پرسش، اما
اندیشناك مانده و خاموش:
شاید
از هیچ سو جواب نیاید.
دیری است مانده یك جسد سرد
در خلوت كبود اتاقم .
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است،
گویی كه قطعه، قطعه ی دیگر را
از خویش رانده است.
از یاد رفته در تن او وحدت.
بر چهرهاش كه حیرت ماسیده روی آن
سه حفره ی كبود كه خالی است
از تابش زمان.
بویی فسادپرور و زهرآلود
تا مرزهای دور خیالم دویده است.
نقش زوال را
بر هر چه هست، روشن وخوانا كشیده است.
در اضطراب لحظه ی زنگار خوردهای
كه روزهای رفته در آن بود ناپدید،
با ناخن این جسد را
از هم شكافتم،
رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن
اما از آنچه در پی آن بودم
رنگی نیافتم.
شب ایستاده است.
خیره نگاه او
بر چارچوب پنجره ی من.
با جنبش است پیكر او گرم یك جدال.
بسته است نقش بر
تن لبهایش
تصویر یك سؤال.