شب سردی است و من افسرده. راه دوری است، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده. میكنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند زمن آدمها...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : سه شنبه 1386/10/11
غمی غمناك
شب سردی است و من افسرده.
راه دوری است، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
میكنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند زمن آدمها.
سایهای از سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غمها.
فكر تاریكی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصهها ساز كند پنهانی.
نیست رنگی كه بگوید با من
اندكی صبر، سحر نزدیك است.
هر دم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریك است !
خندهای كو كه به دل انگیزم ؟
قطرهای كو كه به دریا ریزم ؟
صخرهای كو كه بدان آویزم ؟
مثل این است كه شب نمناك است .
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیك ، غمی غمناك است.