آفتاب است و، بیابان چه فراخ ! نیست در آن نه گیاه و نه درخت.غیر آوای غرابان، دیگر بسته هر بانگی از این وادی رخت...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : سه شنبه 1386/10/11
سراب
آفتاب است و، بیابان چه فراخ !
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیر آوای غرابان، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت.
در پس پردهای از گرد و غبار
نقطهای لرزد از دور سیاه:
چشم اگر پیش رود، میبیند
آدمی هست كه میپوید راه.
تنش از خستگی افتاده ز كار .
بر سر و رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگیاش خشك گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.
هر قدم پیش رود، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندكی راه چو میپیماید
میكند فكر كه میبیند خواب.