تبیان، دستیار زندگی
دود می‌خیزد ز خلوتگاه من. كس خبر كی یابد از ویرانه‌ام؟ با درون سوخته دارم سخن. كی به پایان می‌رسد افسانه‌ام؟ ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دود می خیزد

گل، سرخابی

دود می‌خیزد ز خلوتگاه من.

كس خبر كی یابد از ویرانه‌ام؟

با درون سوخته دارم سخن.

كی به پایان می‌رسد افسانه‌ام؟

دست از دامان شب برداشتم

تا بیاویزم به گیسوی سحر.

خویش را از ساحل افكندم در آب،

لیك از ژرفای دریا بی خبر.

بر تن دیوارها طرح شكست.

كس دگر رنگی در این سامان ندید.

چشم می‌دوزد خیال روز و شب

از درون دل به تصویر امید.

تا بدین منزل نهادم پای را

از درای كاروان بگسسته‌ام.

گرچه می‌سوزم از این آتش به جان،

لیک بر این سوختن دل بسته‌ام.

تیرگی پا می‌كشد از بام‌ها:

صبح می‌خندد به راه شهر من.

دود می‌خیزد هنوز از خلوتم.

با درون سوخته دارم سخن.