دیرگاهی است كه در این تنهایی رنگ خاموشی در طرح لب است. بانگی از دور مرا میخواند، لیك پاهایم در قیر شب است.
رخنهای نیست در این تاریكی ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : سه شنبه 1386/10/11
در قیر شب
دیرگاهی است كه در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا میخواند،
لیك پاهایم در قیر شب است.
رخنهای نیست در این تاریكی :
در و دیوار به هم پیوسته.
سایهای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رَسته.
نفس آدمها
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه پژمرده ی هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم میبندد.
میكنم هر چه تلاش،
او به من می خندد .
نقشهایی كه كشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرحهایی كه فكندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود .
دیرگاهی است كه چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دستها، پاها در قیر شب است .