تبیان، دستیار زندگی
مرداب اتاقم کدر شده بود و من زمزمه ی خود را در رگهایم می‌شنیدم. زندگی‌ام در تاریکی ژرفی می‌گذشت . این تاریکی، طرح وجودم را روشن می کرد...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

لحظه گمشده

گل، گل صورتی

مرداب اتاقم کدر شده بود

و من زمزمه ی خود را در رگهایم می‌شنیدم.

زندگی‌ام در تاریکی ژرفی می‌گذشت .

این تاریکی، طرح وجودم را روشن می کرد.

در باز شد

و او با فانوسش به درون وزید .

زیبایی رها شده‌ای بود

و من دیده به راهش بودم:

رؤیای بی شکل زندگی‌ام بود .

عطری در چشمم زمزمه کرد .

رگ هایم از تپش افتاد .

همه رشته‌هایی که مرا به من نشان می‌داد .

در شعله ی فانوسش می‌سوخت:

زمان در من نمی‌گذشت .

شور برهنه‌ای بودم.

او فانوسش را به فضا آویخت.

مرا در روشن‌ها می‌جست.

تار و پود اتاقم را پیمود

و به من ره نیافت.

نسیمی شعله ی فانوس را نوشید.

وزشی می گذشت

و من در طرحی جا می گرفتم،

در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می‌شدم.

پیدا ، برای که؟

او دیگر نبود .

آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟

عطری در گرمی رگهایم جابجا می‌شد .

حس کردم با هستی گمشده‌اش مرا می‌نگرد

و من چه بیهوده مکان را می‌کاوم:

آنی گم شده بود.