نیلوفر
از مرز خوابم میگذشتم.
سایه ی تاریک یک نیلوفر
روی همه ی این ویرانه فرو افتاده بود .
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
در پس درهای شیشهای رؤیاها،
در مرداب بی ته
آیینهها ، هر جا که من گوشهای از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود .
گویی او لحظه لحظه در تهی من میریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را میمردم .
بام ایوان فرو میریزد
و ساقه نیلوفر بر گرد همه ستونها میپیچد .
کدامین باد بی پروا
دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
نیلوفر رویید،
ساقهاش از ته خواب شفافم سرکشید .
من به رؤیا بودم ،
سیلاب بیداری رسید .
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم :
نیلوفر به همه زندگیام پیچیده بود .
در رگهایش من بودم که میدویدم .
هستی اش در من ریشه داشت.
همه ی من بود.
کدامین باد بی پروا
دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟