پاداش
گیاه تلخ افسونی!
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابانها لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه ی نفس کشنده ی سراب
تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم
در چشمانم چه تابشها که نریخت!
و در رگهایم چه عطشها که نشکفت!
آمدم که ترا بویم ،
و تو زهر دوزخیات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم.
غبار نیلی شبها را هم میگرفت
و غریو ریگ روان خوابم میربود.
چه رؤیاها که پاره نشد!
و چه نزدیکها که دور نرفت !
من بر رشته ی صدایی ره سپرده
که پایانش در تو بود.
آمدم تا ترا بویم ،
و تو زهر دوزخیات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم.
دیار من آن سوی بیابانهاست.
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود .
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده ی بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم .
چشمک افقها چه فریبها که به نگاهم نیاویخت !
و انگشت شهابها چه بیراههها که نشانم نداد !
آمدم که ترا بویم ،
و تو: گیاه تلخ افسونی !
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخیات را با نفسم آمیختی ،
با پاس این همه راهی که آمدم .