گل کاشی
باران نور
که از شبکه ی دهلیز بی پایان فرو میریخت
روی دیوار کاشی گلی را میشست.
مار سیاه ساقه ی این گل
در رقص نرم و لطیفی زنده بود.
گفتی جوهر سوزان رقص.
در گلوی این مار سیاه چکیده بود.
گل کاشی زنده بود
در دنیایی رازدار،
دنیای به ته نرسیدنی آبی.
هنگام کودکی
در انحنای سقف ایوانها،
درون شیشههای رنگی پنجرهها،
میان لکهای دیوارها،
هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هر بار رفتم بچینم
رؤیایم پرپر شد.
نگاهم به تار و پود سیاه ساقه ی گل چسبید.
و گرمی رگ هایش را حس کرد:
همه زندگیام در گلوی گل کاشی چکیده بود.
گل کاشی زندگی دیگر داشت.
آیا این گل
که در خاک همه رؤیاهایم روییده بود
کودک دیرین را میشناخت
و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم،
گم شده بودم؟
نگاهم به تار و پود شکننده ساقه چسبیده بود.
تنها به ساقهاش میشد بیاویزد.
چگونه میشد چید
گلی را که خیالی میپژمراند؟
دست سایهام بالا خزید.
قلب آبی کاشیها تپید.
باران نور ایستاد:
رؤیایم پرپر شد.