لولوی شیشهها
در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود !
نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد .
نسیم از دیوارها میتراود :
گلهای قالی میلرزد .
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر میزنند .
باران ستاره اتاقت را پر کرد .
و تو در تاریکی گم شدهای
انسان مه آلود!
پاهای صندلی کهنهات در پاشویه فرو رفته.
درخت بید از خاک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی میجوید.
تصویری به شاخه ی بید آویخته:
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد،
گویی ترا مینگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا مینگری
انسان مه آلود !
ترا در همه شبهای تنهایی
توی همه ی شیشهها دیدهام.
مادر مرا میترساند :
لولو پشت شیشههاست !
و من توی شیشه ها ترا میدیدم .
لولوی سرگردان !
پیش آ،
بیا در سایههامان بخزیم .
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد .
بگذار پنجره را به رویت بگشایم .
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید .
شیشه ی پنجره شکست و فرو ریخت:
لولوی شیشهها
شیشه ی عمرش شکسته بود.