تبیان، دستیار زندگی
پنجره‌ای در مرز شب و روز باز شد و مرغ افسانه از آن بیرون پرید .میان بیداری و خواب پرتاب شده بود. بیراهه ی فضا را پیمود، چرخی زد و کنار مردابی به زمین نشست ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مرغ افسانه

گل، رز ،گل رز

پنجره‌ای در مرز شب و روز باز شد

و مرغ افسانه از آن بیرون پرید .

میان بیداری و خواب

پرتاب شده بود.

بیراهه ی فضا را پیمود،

چرخی زد

و کنار مردابی به زمین نشست .

تپش‌هایش با مرداب آمیخت ،

مرداب کم کم زیبا شد .

گیاهی در آن رویید ،

گیاهی تاریک و زیبا

مرغ افسانه سینه خود را شکافت :

تهی درونش شبیه گیاهی بود .

شکاف سینه‌اش را با پرها پوشاند .

وجودش تلخ شد :

خلوت شفافش کدر شده بود .

چرا آمد ؟

از روی زمین پرکشید ،

بیراهه‌ای را پیمود

و از پنجره‌ای به درون رفت.

مرد ، آنجا بود .

انتظاری در رگ هایش صدا می کرد .

مرغ افسانه از پنجره فرود آمد ، سینه او را شکافت

و به درون رفت .

او از شکاف سینه‌اش نگریست :

درونش تاریک و زیبا شده بود .

به روح خطا شباهت داشت .

شکاف سینه‌اش را با پیراهن خود پوشاند ،

در فضا به پرواز آمد

و اتاق را در روشنی اضطراب تنها گذاشت .

مرغ افسانه بر بام گمشده‌ای نشسته بود .

وزشی بر تار و پودش گذشت :

گیاهی در خلوت درونش رویید ،

از شکاف سینه‌اش سر بیرون کشید

و برگهایش را در ته آسمان گم کرد .

زندگی‌اش در رگ های گیاه بالا می‌رفت .

اوجی صدایش می‌زد .

گیاه از شکاف سینه‌اش به درون رفت .

و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند .

بال‌هایش را گشود

و خود را به بیراهه ی فضا سپرد .

گنبدی زیر نگاهش جان گرفت .

چرخی زد

و از در معبد به درون رفت .

فضا با روشنی بیرنگی پر بود .

برابر محراب

وهمی نوسان یافت :

از همه ی لحظه‌های زندگی‌اش محرابی گذشته بود

و همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود .

خودش را در مرز یک رؤیا دید .

به خاک افتاد .

لحظه‌ای در فراموشی ریخت .

سر برداشت :

محراب زیبا شده بود .

پرتویی در مرمر محراب دید

تاریک و زیبا .

ناشناسی خود را آشفته دید .

چرا آمد ؟

بال‌هایش را گشود

و محراب را در خاموشی معبد رها کرد .

زن در جاده‌ای می‌رفت .

پیامی در سر راهش بود :

مرغی بر فراز سرش فرود آمد .

زن میان دو رؤیا عریان شد .

مرغ افسانه سینه او را شکافت

و به درون رفت .

زن در فضا به پرواز درآمد .

مرد در اتاقش بود .

انتظاری در رگ‌هایش صدا می‌کرد .

و چشمانش از دهلیز یک رؤیا بیرون می‌خزید .

زنی از پنجره فرود آمد

تاریک و زیبا .

به روح خطا شباهت داشت .

مرد به چشمانش نگریست :

همه خواب هایش در ته آنها جا مانده بود .

مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید

و نگاهش به سایه ی آنها افتاد .

گفتی سایه پرده ی توری بود

که روی وجودش افتاده بود .

چرا آمد ؟

بال‌هایش را گشود .

و اتاق را بهت یک رؤیا گم کرد .

مرد تنها بود .

تصویری به دیوار اتاقش می‌کشید .

وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود .

وزشی ناپیدا می‌گذشت :

تصویر کم کم زیبا می‌شد

و بر نوسان دردناکی پایان می‌داد .

مرغ افسانه آمده بود .

اتاق را خالی دید .

و خودش را در جای دیگر یافت .

آیا تصویر

دامی نبود

که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود ؟

چرا آمد ؟

بال‌هایش را گشود

و اتاق را در خنده ی تصویر از یاد برد .

مرد در بستر خود خوابیده بود .

وجودش به مردابی شباهت داشت .

درختی در چشمانش روییده بود

و شاخ و برگش فضا را پر می‌کرد .

رگ‌های درخت

از زندگی گمشده‌ای پر بود .

بر شاخ درخت

مرغ افسانه نشسته بود .

از شکاف سینه اش به درون نگریست :

تهی درونش شبیه درختی بود .

شکاف سینه‌اش را با پرها پوشاند ،

بال‌هایش را گشود.

و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت .

درختی میان دو لحظه می‌پژمرد و

اتاقی به آستانه ی خود می‌رسید .

مرغی بیراهه فضا را می‌پیمود .

و پنجره‌ای در مرز شب و روز گم شده بود.