خوابی در هیاهو
آبی بلند را میاندیشم، و هیاهوی سبز پایین را.
ترسان از سایهی خویش، به نیزار آمدهام.
تهی بالا میترساند، و خنجر برگها به روان فرو میرود.
دشمنی كو، تا مرا از من بَـركند؟
نفرین به زیست: تپش كور!
دچار بودن گشتم، و شبیخونی بود. نفرین!
هستی مرا برچین، ای ندانم چه خدایی موهوم!
نیزه ی من، مرمر بس تن را شكافت
و چه سود، كه این غم را نتواند سینه درید.
نفرین به زیست: دلهره شیرین!
نیزهام- یار بیراهههای خطر- را تن میشكنم.
صدای شكست، در تهی حادثه میپیچد. نیها بهم میساید.
ترنم سبز میشكافد:
نگاه زنی، چون خوابی گوارا، به چشمانم مینشیند.
ترس بی سلاح مرا از پا میفكند.
من – دشمن زیبا- شبنم نوازش میافشاند.
من – نیزه زار کهن- آتش می شوم.
دستم را میگیرد
و ما – دو مردم روزگاران كهن – میگذریم.
به نیها تن میساییم، و به لالایی سبزشان گهواره ی روان
را نوسان میدهیم.
آبی بلند خلوت ما را میآراید.