پرچین راز
بیراههها رفتی، برده ی گام، رهگذر راهی از من تا
بی انجام،
مسافر میان سنگینی پلك و جوی سحر!
در باغ ناتمام تو ای كودك! شاخسار زمرد تنها نبود،
بر زمینه ی هولی میدرخشید.
در دامنه لالایی، به چشمه وحشت میرفتی، بازوانت دو
ساحل ناهمرنگ شمشیر و نوازش بود.
فریب را خندیدهای، نه لبخند را، ناشناسی را زیستهای،
نه زیست را.
و آن روز، و آن لحظه، از خود گریختی، سر به بیابان
یك درخت نهادی، به بالش یك وهم.
در پی چه بودی، آن هنگام در راهی از من تا گوشهگیر.
ساكت آیینه، درگذری از میوه تا اضطراب رسیدن؟
ورطه ی عطر را بر گل گستردی، گل را شب كردی،
در شب گل تنها ماندی، گریستی.
همیشه – بهار غم را آب دادی،
فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن كردی،
بر تب شكوفه شبیخون زدی، باغبان هول انگیز!
و چه از این گویاتر، خوشه ی شك پروردی.
و آن شب، آن تیره شب،
در زمین، بستر ِ بذر ِ گریز افشاندی.
و بالین، آغاز سفر بود، پایان سفر بود، دَری به فرود،
روزنهای به اوج.
گریستی، «من» بیخبر، برهر جهش در هر آمد، هر رفت.
وای «من»، كودك تو، در شب صخرهها، از گود نیلی بالا
چه میخواست؟
چشم انداز حیرت شده بود، پهنه انتظار ، ربوده ی راز
گرفته ی نور.
و تو تنهاترین «من» بودی.
و تو نزدیک ترین «من» بودی.
و تو رساترین «من» بودی ، ای «من» سحرگاهی ،
پنجرهای برخیرگی دنیاها سرّانگیز!