تبیان، دستیار زندگی
می‌تازی، همزاد عصیان! به شكار ستاره‌ها رهسپاری، دستانت از درخشش تیر و كمان سرشار. اینجا كه من هستم آسمان، خوشه ی كهكشان می‌آویزد، كو چشمی آرزومند؟...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فراتر

درخت ، منظره، جاده ، جنگل

می‌تازی، همزاد عصیان!

به شكار ستاره‌ها رهسپاری،

دستانت از درخشش تیر و كمان سرشار.

اینجا كه من هستم

آسمان، خوشه ی كهكشان می‌آویزد،

كو چشمی آرزومند؟

با ترس و شیفتگی در بركه ی فیروزه گون، گل‌های سپید

می‌كنی

و هر آن به مار سیاهی می‌نگری، گلچین بی تاب!

و اینجا – افسانه نمی‌گویم-

نیش مار، نوشابه ی، گل ارمغان آورد.

بیداری‌ات را جادو می‌زند،

سیب باغ ترا پنجه دیوی می‌رباید.

و – قصه نمی‌پردازم-

در باغستان من، شاخه باور خم می‌شود،

بی‌نیازی دست‌ها پاسخ می‌دهد.

در بیشه ی تو، آهو سر می‌كشد، به صدایی می‌رمد.

در جنگل من، از درندگی نام و نشان نیست.

در سایه – آفتاب دیارت، قصه ی «خیر و شر» می‌شنوی.

من شكفتن‌ها را می‌شنوم.

و جویبار از آن سوی زمان می‌گذرد.

تو در راهی.

من رسیده ام.

اندوهی در چشمانت نشست، رهرو نازك دل!

میان ما راه درازی نیست: لرزش یك برگ.