میتراوید آفتاب از بوتهها. دیدمش در دشتهای نم زده
مست اندوه تماشا، یار باد، مویش افشان، گونهاش شبنم زده،
لالهای دیدم – لبخندی به دشت ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : سه شنبه 1386/10/11
غبار لبخند
میتراوید آفتاب از بوتهها.
دیدمش در دشتهای نم زده
مست اندوه تماشا، یار باد،
مویش افشان، گونهاش شبنم زده،
لالهای دیدم – لبخندی به دشت –
پرتویی در آب روشن ریخته
او صدا را در شیار باد ریخت:
«جلوهاش با بوی خاك آمیخته.»
رود، تابان بود و او موج صدا:
«خیره شد چشمان ما در رود وهم.»
پرده روشن بود، او تاریك خواند:
«طرحها در دست دارد دود وهم.»
چشم من بر پیكرش افتاد، گفت:
«آفت پژمردگی نزدیك او.»
دشت: دریای تپش، آهنگ، نور.
سایه میزد خنده تاریك او.