تبیان، دستیار زندگی
به كنار تپه ی شب رسید. با طنین روشن پایش آیینه ی فضا شكست. دستم را در تاریكی اندوهی بالا بردم و كهكشان تهی تنهایی را نشان دادم ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آن برتر

گل، گل سفید

به كنار تپه ی شب رسید.

با طنین روشن پایش آیینه ی فضا شكست.

دستم را در تاریكی اندوهی بالا بردم

و كهكشان تهی تنهایی را نشان دادم،

شهاب نگاهش مرده بود.

غبار كاروان‌ها را نشان دادم

و تابش بیراهه‌ها

و بیكران ریگستان سكوت را،

و او

پیكره‌اش خاموشی بود.

لالایی اندوهی بر ما وزید.

تراوش سیاه نگاهش با زمزمه ی

سبز علف‌ها آمیخت.

و ناگاه

از آتش لب‌هایش جرقه لبخندی پرید.

در ته چشمانش، تپه ی شب فرو ریخت.

و من،

در شكوه تماشا، فراموشی صدا بودم.