به كنار تپه ی شب رسید. با طنین روشن پایش آیینه ی فضا شكست. دستم را در تاریكی اندوهی بالا بردم و كهكشان تهی تنهایی را نشان دادم ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : سه شنبه 1386/10/11
آن برتر
به كنار تپه ی شب رسید.
با طنین روشن پایش آیینه ی فضا شكست.
دستم را در تاریكی اندوهی بالا بردم
و كهكشان تهی تنهایی را نشان دادم،
شهاب نگاهش مرده بود.
غبار كاروانها را نشان دادم
و تابش بیراههها
و بیكران ریگستان سكوت را،
و او
پیكرهاش خاموشی بود.
لالایی اندوهی بر ما وزید.
تراوش سیاه نگاهش با زمزمه ی
سبز علفها آمیخت.
و ناگاه
از آتش لبهایش جرقه لبخندی پرید.
در ته چشمانش، تپه ی شب فرو ریخت.
و من،
در شكوه تماشا، فراموشی صدا بودم.