تبیان، دستیار زندگی
«پدر جان، قبر تختی كجاست؟» گوشه‌ای از قبرستان، پیرمردی كنار سنگ قبری كهنه روی چهارپایه‌ای نشسته است......
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آرامگاه همیشگی

آرامگاه  جهان پهلوان تختی

«پدر جان، قبر تختی كجاست؟» گوشه‌ای از قبرستان، پیرمردی كنار سنگ قبری كهنه روی چهارپایه‌ای نشسته است. اوركتی آمریكایی به تن دارد و ماسكی به صورت زده و عصایی در دست دارد. «دقیقا آن طرف قبرستان. یك مقبره سقف‌دار است، باید بروید آن‌جا.»

شروع به حرف زدن كه می‌كند داستانش هم آغاز می‌شود. «پدر جان چند سال است كه در این قبرستان كار می‌كنید؟» این سؤال شروعی است تا او از تختی بگوید: «50 سال است كه این بخش از قبرستان دست من است.»

و حالا سؤال اصلی: «روزی كه تختی را این‌جا دفن كردند یادت هست؟» پیرمرد برای لحظه‌ای در خاطراتش جست‌وجو می‌كند و می‌گوید: «من آن روز این‌جا نبودم. شنیده‌ام كه خیلی شلوغ شد. ولی برای شب هفت او این‌جا بودم. انگار تمام تهران به ابن بابویه آمده بودند.

تمام پشت‌بام‌های اطراف را مأمور گذاشته بودند تا جمعیت از كنترل خارج نشود. نه تنها تمام قبرستان كه همه خیابان‌های اطراف پر از جمعیت شده بود. مردم از هیچ‌چیز نمی‌ترسیدند و بدون ترس علیه شاه و خانواده‌اش شعار می‌دادند. از نظر شلوغی تنها یك مراسم تشییع جنازه دیگر را به یاد دارم كه چنین جمعیتی آمده بودند.» و سپس از یك خواننده عامه‌پسند می‌گوید.

سؤال آخر همان سؤال كلیشه‌ای است. «فكر می‌كنی خودكشی كرده یا كشته شده؟» و پیرمرد جوابش را انگار سال‌هاست آماده كرده. چون خیلی زود پاسخ می‌دهد: «معلوم است كه شاهپور غلامرضا او را كشته. این را كه دیگر همه می‌دانند. اصلا مگر می‌شود پهلوانی مثل او خودكشی كند. این یك گناه كبیره است...»

باران شب قبل خیلی از سنگ‌ها را زیر آب برده. بسیاری از سنگ قبرها همان سنگ‌های قدیمی هستند. درگذشتگانی كه تاریخ فوتشان به دو دهه 30 و 40 بر می‌گردد. با عبور از میان درختانی كه شاخ و برگ‌هایشان تا نزدیكی زمین به پایین برگشته‌اند، اتاقكی كوچك روبه‌رویتان می‌بینید.

آرامگاه  جهان پهلوان تختی

اتاقكی كه سنگ قبرهای مشكی در آن روی هم چیده شده است. پیرمردی دستانش را روی علاءالدین قدیمی گرم می‌كند. «پدر جان قبر تختی كجاست؟» و او پاسخ می‌دهد: «همین اتاقك جلوی رویتان، اسمش مقبره شمشیری است.»

ده قدم جلوتر مقبره شمشیری است. اتاقی 20 متری كه دور تا دورش را نرده‌های فلزی محصور كرده. نرده‌هایی كه با قفل‌های بزرگ به حصاری نفوذ‌ناپذیر تبدیل شده‌اند. وسط اتاقك، سنگ قبری قرار گرفته كه 30 سانتی متری از سطح زمین ارتفاع دارد.

سنگی كه نرگس‌های زرد رویش هنوز پژمرده نشده‌اند. گل‌ها نوشته‌های روی قبر را هم پوشانده‌اند و تنها در قسمت بالایی سنگ می‌توان دید كه نوشته شده: «جهان پهلوان، غلامرضا تختی.»

پیرزنی از دور نزدیك می‌شود: «پسرم یك چیزی ازت می‌خوام» ، «جانم مادر؟». «من یك بخاری دارم كه می‌خوام تعمیرش كنم. ولی پول ندارم. هزار تومن به من می‌دی؟»

«مادر، تختی رو می‌شناسی؟»، «اسمشو شنیدم. همون كشتی‌گیره نیست؟»

«آره، می‌دونی چه جوری مرده؟»؛ «اِه، مگه مرده؟ كی مرد؟»

چطور ممكن است؟ یعنی كسی هست كه فكر كند پهلوان هنوز نمرده است؟ شاید هم حق با پیرزن باشد. مگر پهلوان مرده است. تختی كه نمی‌میرد.

برای رفتن به داخل مقبره، تنها یك راه وجود دارد. این را نه تنها خادمین مقبره شیخ صدوق كه تقریبا تمام قدیمی‌های ابن بابویه می‌گویند:« كلید مقبره را فقط سید جلال داره. همون پیرمرده كه پشت مقبره شمشیری سنگ قبر می‌فروشه.»

سید جلال همان پیرمردی است كه در اتاقكی كوچك كنار علاءالدین دستانش را گرم می‌كرد. پیرمردی كه یك چشمش نابیناست و پای چپش هم می‌لنگد: «از وقتی تصادف كردم این‌طوری شدم. حالا بگو چی می‌خوای؟»

آرامگاه  جهان پهلوان تختی

اما او از همان لحظه اول می‌داند كه دنبال چه می‌گردیم. این‌كه بتوانیم وارد مقبره شمشیری بشویم. «به جان خودت كلیدشو ندارم.»

پیرمرد لنگان لنگان از میان قبرها به راه می‌افتد و سعی دارد مزاحم را از سرش باز كند: «این‌قدر كه آدم‌هایی مثل تو اومدن هی گفتن در مقبره رو باز كن، بردم كلیدشو تحویل دادم.»

او با لهجه غلیظ گلپایگانی‌اش از هر سؤالی طفره می‌رود: «بابك كیه؟ من اصلا كاری به خانواده تختی ندارم. كلید رو صاحبای مقبره (خانواده شمشیری) به من داده بودند. من هم خسته شدم، پسشون دادم. چی كار به بقیه دارم؟»

و جوابی كه پایان یك تعقیب و گریز ناموفق است: «الان فقط پول، پهلوونی می‌آره. ببین پول كجاست. تختی رو كی كاری به كارش داره. برو دنبال پول.»

فقط این می‌ماند كه كنار مقبره بگردی و تنها به عكس و شعرهای آویزان از دیوار نگاه كنی. به دری بكوبی كه باز بشو نیست. می‌توانی زل بزنی به نوشته‌های روی شیشه‌ها. همان چند جمله كه قابل خواندن است: «تختی دوستت‌ دارم، شهید تختی و دلم برایت تنگ شده» كه رهگذران بر شیشه‌ها نوشته‌اند.

دو روز بعد دوباره 16 دی است. روزی كه در مقبره باز می‌شود. جمعیت زیادی هم می‌آیند. دوباره شعار «مقبره‌ای درخور برایش می‌سازیم» را خیلی از مسؤولین به زبان می‌آورند و هنوز این مقبره مكانی محقر است با شیشه‌های شكسته و نرده‌هایی كه زنگ زده...