تبیان، دستیار زندگی
امام به میثم تمار گفت: چه خواهی كرد آن روز، كه فرزند ناپاك بنی‏امیه - عبیدالله زیاد از تو ‏بخواهد كه از من تبری و بیزاری بجویی؟ ‏ میثم گفت: نه، به خدا سوگند، هرگز چنین نخواهم كرد! ‏ امام: در غیر این صورت، به دارت آویخته و تو را می‏كشند. ‏ میثم گفت....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مردی در آرزوی شهادت

عروج

میثم تمار و خبردار شدن وی از شهادتش‏

برای كسی كه مرگ را عبور به دنیایی وسیعتر كه رنگ ابدیت و جاودانگی دارد می‏شناسد، ‏اگر كارش نیكو و ایمانش متعالی باشد، انتقال به آن دنیای خوب، سعادتی عظیم است; ‏به خصوص اگر پایان عمرش در این دنیا به صورت «شهادت‏»  باشد، كه حیات طیبه جاوید را ‏در كنار صالحان و پیامبران و در جوار رضایت پروردگار به ارمغان می‏آورد. ‏

میثم، پیش از شهادت از آن با خبر بود و آن را از مولایش علی(ع) شنیده بود. ‏

امام به میثم تمار گفت: چه خواهی كرد آن روز، كه فرزند ناپاك بنی‏امیه - عبیدالله زیاد از تو ‏بخواهد كه از من تبری و بیزاری بجویی؟ ‏

میثم گفت: نه، به خدا سوگند، هرگز چنین نخواهم كرد! ‏

امام: در غیر این صورت، به دارت آویخته و تو را می‏كشند. ‏

میثم گفت: صبر و بردباری خواهم كرد، این در راه خدا چیزی نیست... ‏

نه یك بار، بلكه بارها، علی -علیه السلام - سرنوشت «شهادت بر سر عقیده و ایمان‏» را كه ‏در انتظار میثم تمار بود، به او یادآوری می‏كرد و میثم نیز بدون وحشت و هراس، خود را ‏برای آن «میلاد سرخ‏» مهیا می‏كرد. ‏

این كه میثم، از شهادت خویش، خبر داشت و حتی جزئیات آن را هم از زبان مولایش شنیده ‏بود، دلیل دیگری بر عظمت روح و ظرفیت ‏بالا و قدرت ایمان او بود. ‏

به «شهادت‏» سوگند! ‏

ترس از مرگ كه در مردم هست ‏

و همی پندارند مرگ را غول هراس انگیزی ‏

روی این علت هست

كه ندارند امیدی روشن... ‏

به پس از مردن خویش. ‏

زین جهت، ترسانند ‏

ورنه آن شیعه پاك اندیشی

كه زگفتار خدا و زكردار علی ‏

گشته دریا دل و غران و صبور ‏

چه هراسش از مرگ؟ ‏

مرگ در راه هدف

یا كه از كشته شدن! ‏

و جز این نیست كه یك فرد شهید

زنده‏ای جاوید است ‏

زنده‏ای در دل اعصار و قرون....» (1) ‏

میثم، با این روحیه بالا و شهادت طلب، مدافعی بزرگ از حریم حق و خط ولایت ‏بود. پس از ‏شهادت امیرالمؤمنین(ع) گاهی برای زیارت به مدینه می‏آمد، و از امام حسن و امام حسین(ع) ‏جدا می‏ماند. مردم كوفه و مدینه پذیرای سخنان میثم بودند و زبان حقگو و فضیلت‏گستر میثم، ‏همواره در هرجا به نشر و بیان فضایل علی(ع) گویا بود، تا كوشش دشمنان امام در پنهان ‏ساختن فضیلتهای آن حضرت، كمتر به نتیجه برسد. این، سفارش خود امام به میثم بود كه ‏فضایلش را نشر دهد. ‏

صالح - یكی از فرزندان میثم - نقل كرده است كه: پدرم گفت: روزی در بازار بودم، «اصبغ ‏بن نباته‏» یكی از یاران علی(ع) نزد من آمد و با حالتی شگفت‏زده گفت: ای وای... میثم! از ‏امیرمؤمنان سخنی دشوار و عجیب شنیدم. ‏

گفتم: چه شنیدی؟ ‏

گفت: شنیدم كه می‏فرمود: «حدیث و سخن اهل‏بیت، بسیار سنگین و دشوار است، و آن را جز ‏فرشته‏ای مقرب یا پیامبری صاحب رسالت ‏یا بنده مؤمنی كه خداوند، دلش را برای ایمان آزموده ‏است، توان تحملش را ندارد و به درك عمق آن نمی‏رسد.» ‏

فوری برخاسته، خدمت ‏حضرت علی(ع) رفتم و از او نسبت ‏به كلامی كه از «اصبغ‏» شنیده ‏بودم، توضیح خواستم. حضرت، تبسمی كرد و فرمود: بنشین! ای میثم! آیا هر صاحب دانشی ‏می‏تواند هرعلمی را حمل كند و بار آن را بكشد؟! خداوند وقتی به فرشتگان گفت كه می‏خواهم ‏در زمین، جانشینی قرار دهم، فرشتگان گفتند: خدایا آیا كسی را در آن قرار می‏دهی كه فساد ‏كند و خون بریزد؟ آن گاه با اشاره‏ای به داستان حضرت موسی و خضر و سوراخ كردن آن ‏كشتی و كشتن آن غلام فرمود: پیامبر ما در روز غدیرخم دست مرا گرفت و فرمود: «خدایا! ‏هركه را من مولایش بودم، علی مولای اوست.» ولی جز اندكی كه خداوند، نگاهشان داشت، ‏آیا دیگران این كلام پیامبر را به دوش كشیدند و فهمیده و عمل كردند؟ پس بشارت‏باد بر شما! ‏كه با آنچه از گفته پیامبر حمل كردید و به آن متعهد ماندید، خداوند به شما امتیازی بخشید كه ‏به فرشتگان و رسولان نداد. پس بدون پروا و گناه فضیلت ما و كار بزرگ و شان والای ما را ‏به مردم بازگویی كنید! (2) ‏

در آن عصر خفقان كه نشر و پخش فضایل علی(ع) جرم محسوب می‏شد و ممنوع بود، میثم، ‏رهنمود ارزنده‏ای از آن حضرت فراگرفته، كوشید تا پای جان به آن عمل كند. ‏

میثم، با خبری كه امام، به او داده بود، می‏دانست كه پس از شهادت مولا او را گرفته و بر ‏شاخه نخل به دار خواهند كشید; حتی آن درخت را هم می‏دانست. ‏

گاهی هنگام عبور از كنار آن درخت، علی(ع) به او می‏فرمود: ای میثم! تو بعدها با این ‏درخت، ماجراها خواهی داشت... این رخت‏خرما را به چهار قسمت، تقسیم كرده و تو را از ‏قسمت چهارم به دار می‏آویزند. از این رو، میثم، خیلی وقتها پیش درخت آمده و در كنارش ‏نماز می‏خواند و می‏گفت: مباركت‏باد ای نخل! مرا برای تو آفریده‏اند و تو برای من روییده‏ای ‏و همواره به آن نخل نگاه می‏كرد. (3) ‏

روزی كه ابن زیاد، حاكم كوفه شد، هنگام ورود به شهر، پرچمش به شاخه‏ای از آن درخت ‏نخل، گیر كرد و پاره شد. ابن زیاد از این پیش آمد، فال بد زد و دستور داد كه آن را بریدند. ‏نجاری آن را خرید و به چهار قسمت درآورد. میثم به فرزندش صالح گفت: نام من و پدرم را ‏بر چوب آن نخل، حك كن! ‏

صالح می‏گوید: نام پدرم را آن روز بر آن چوب، نوشتم. وقتی ابن زیاد، پدرم را به دار ‏آویخت، پس از چند روز، چوبه دار را دیدم، همان قسمتی از آن نخل بود كه نام پدرم را بر آن ‏نوشته بودم!.... (4) ‏


1. جواد محدثى، اسیر آزادى بخش، ص‏46، قطعه «به شهادت سوگند». ‏

2. بحار الانوار، ج‏20، ص‏383. ‏

3. شرح ابن ابى الحدید، ج‏2، ص‏292; شیخ مفید، ارشاد، ج‏1، ص‏324. ‏

4. رجال كشى، ص‏85.‏

ر.ك: جواد محدثى ؛ آشنایى با اسوه‏ها - میثم تمار ‏

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.