تبیان، دستیار زندگی
فكر می كنم دیگه وقتش رسیده، قدر آبی را كه سال هاست در آن شنا می كنیم و با آن نفس می كشیم، بدانیم. می گویید چطوری؟ بهترین راه این است كه پای درد دل های یك ماهی قشنگی كه مدتی از آب بیرون پریده بوده و الان پیش خودمان توی دریا ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

كریستین درجستجوی حقیقت

فكر می كنم دیگه وقتش رسیده، قدر آبی را كه سال هاست در آن شنا می كنیم و با آن نفس می كشیم، بدانیم. می گویید چطوری؟ بهترین راه این است كه پای درد دل های یك ماهی قشنگی كه مدتی از آب بیرون پریده بوده و الان پیش خودمان توی دریا برگشته، بنشینیم.

كریستین، برای پیدا كردن دریا ماجراها داشته و حالا با یك دنیا صفا داستان پیدا شدنش را تعریف  می كند:

« در دبیرستان وقتی 16-15 ساله بودم تصمیم گرفتم برای خود مذهبی انتخاب كنم. اول با یك گروه بچه های بد رفت و آمد می كردم و فكر می كردم می توانند برایم دوستان خوبی باشند، اما بعد از مدتی متوجه شدم كه آنها در مسابقه زندگی بازنده هستند.

می دانستم آینده ی خوبی در انتظارشان نیست. نمی خواستم این آدم ها موفقیت آینده مرا خدشه دار كنند. به همین دلیل خود را كاملاً از آنها جدا كردم. در ابتدا خیلی مشكل بود؛ چون تنها و بدون دوست مانده بودم. به دنبال چیزی می گشتم كه بتواند همنشین من باشد؛ چیزی كه هیچ انسانی نتواند از آن برای تخریب آینده ام استفاده كند.

طبیعتاً به دنبال «خدا» می گشتم. البته این كه «خدا» كیست و «حقیقت» چیست؟

موضوع ساده ای نبود. راستی «حقیقت» چه بود؟ این، اولین سوالی بود كه در راه جستجوی دین برایم مطرح شد.

خانواده و بستگانم زیاد تغییر مذهب داده بودند. در بین آنها، یهودیت و انواع و اقسام مسیحیت وجود داشت. وقتی پدر و مادرم ازدواج كردند، احساس می كردند باید در مورد اعتقادی كه می خواهند فرزندان خود را بر اساس آن تربیت كنند، تصمیم بگیرند. چون كلیسای كاتولیك در واقع تنها گزینه آنها بود، هر دو كاتولیك شدند. من و خواهرم را هم با این مذهب تربیت كردند. وقتی داستان های تغییر مذهب را در خانواده ام مرور می كنم، به نظرم می رسد همه این تغییرات مصلحتی بوده، فكر نمی كنم آنها حقیقتاً در جستجوی خدا بوده اند؛ بلكه ظاهراً فقط می خواسته اند از دین برای رسیدن به اهدافشان استفاده كنند.

حتی بعد از تمام این تغییر و تحولات دین هرگز برای پدر و مادرم، خواهرم و خودم، اهمیت چندانی نداشت.

خانواده ما را فقط در كریسمس و عید پاك در كلیسا می دیدی. همیشه احساس می كردم مذهب چیزی جدای از زندگی ام است. فكر می كردم شش روز هفته به زندگی و فقط یك روز به علاوه برخی مناسبت های ویژه به كلیسا اختصاص دارد. به عبارت دیگر، وجود خدا آن گونه برایم محسوس نبود كه بخواهم زندگی روزانه ام را بر طبق آموخته ها و دستورات آن برنامه ریزی كنم. من برخی از تعلیمات كاتولیك را نمی توانستم قبول كنم، از جمله این موارد: 1- اعتراف به گناه برای توبه در مقابل كشیش: همیشه با خود می گفتم مگر نمی توان بدون واسطه قرار دادن یك انسان، با خود خدا حرف بزنم و توبه كنم.

2- پاپ، انسان كامل: چگونه یك انسان معمولی كه حتی پیامبر خدا نیست، می تواند كامل باشد؟ حتی بعد از 14 سال درس خواندن در مدرسه ی مذهبی، تنها پاسخی كه در مقابل این سؤال و سؤالات دیگرم شنیدم، این بود: « فقط باید باور كنی!» آیا من باید چیزی را صرفاً چون دیگران می گویند، باور كنم. من فكر می كردم باور و اعتقاد چیزی است كه باید بر مبنای حقیقت باشد و با منطق نیز سازگاری داشته باشد؛ و به دنبال چنین پاسخهایی بودم. نمی توانستم حقیقتی را كه پدر و مادر و دوستانم و یا هر كس دیگری مدعی آن بود، بپذیرم. فقط حقیقت خدا را می خواستم. می خواستم آنچه را كه به عنوان عقیده قبول می كنم. با تمام وجود به حقیقت آن گواهی بدهم. به این نتیجه رسیدم كه برای یافتن پاسخ هایم باید جستجوی خود را با ذهنی بی طرف آغاز كنم، به همین دلیل شروع به مطالعه و تحقیق كردم. احساس می كردم، مسیحیت دینی نیست كه مرا قانع كند. با مسیحیان مشكل شخصی نداشتم. اما در خود مسیحیت تناقضات زیادی دیدم. مخصوصاً وقتی انجیل را مطالعه می كردم. در انجیل آنقدر تعداد این موارد متناقض و غیر منطقی زیاد بود كه از خودم خجالت كشیدم كه چرا تا به حال آنها را ندیده بودم. از آنجایی كه برخی از بستگانم یهودی هستند، تحقیق در مورد یهودیت را آغاز كردم با خود فكر كردم شاید پاسخ هایم در این نهفته باشد. به همین علت حدود یك سال تمام، در مورد هر چیزی كه به یهودیت مربوط می شد، تحقیق كردم؛ منظورم تحقیق «عمیق» است! سعی كردم هر روز مطلب جدیدی بخوانم و یاد بگیرم. به كتابخانه رفتم، تمام كتاب های مربوط به یهودیت را تا دو ماه مطالعه كردم. حتی یكی از دوستان یهودیم را مجبور كردم از اسراییل به دیدنم بیاید فكر می كردم شاید آنچه را می خواسته ام، یافته ام.  اما آن روزی كه قرار بود به كنشت بروم تا  در حضور خاخام رسماً وارد دین یهودیت شوم، به وعده ام وفا نكردم. در واقع نمی دانم آن روز چه چیزی مرا از رفتن باز داشت. همین كه پایم را از درگاه تو گذاشتم، توقف كردم، برگشتم و سر جایم نشستم. احساس می كردم. در عالم رویا به سر می برم.

یكی از همان رویاهایت كه می خواهی به سرعت در آن بدوی، اما همه چیز با دور آهسته می شود. می دانستم كه خاخام در كنشت منتظر من است ولی حتی یك تماس تلفنی نگرفتم، او هم با من تماس نگرفت، در این میان حلقه ی مفقودی وجود داشت.

وقتی متوجه شدم كه یهودیت هم پاسخگوی پرسش هایم نیست و البته بعد از اصرارها و پافشاری های والدینم تصمیم گرفتم، یك بار دیگر مسیحیت را آزمایش كنم.

همان طور كه قبلاً گفتم، بعد از سال ها درس خواندن در مدرسه ی مذهبی یكشنبه ها در مورد اصطلاحات مذهبی اطلاعات كافی داشتم، اما می خواستم بیشتر در مورد «حقایق نهفته در پشت این اصطلاحات و واژه ها بدانم» به دنبال یك زیبایی پنهان و یك امنیت درونی بودم. آیا می توانستم منطقاً هم این دین را بپذیریم؟ می دانستم اگر قرار است مسیحیت را جدی بگیرم فرقه ی كاتولیك را باید كنار می گذاشتم. به تمام كلیساهای مذهبی دیگر در شهرمان سر زدم: لوتران، پنتوكستال، مرمن و كلیساهای بی نام دیگر. آنچه مرا آزار می داد، همخوان نبودن فرقه های مختلف بود، نه خود مردم طرفدار این فرقه ها. معتقد بودم، تنها « یك» راه درست وجود دارد و من چگونه می توانستم آن یك راه درست را از بین این همه فرقه پیدا كنم؟ با گمانه زنی خودم فكر می كردم غیر ممكن و غیر عادلانه است، كه یك خدای مهربان، انسان ها را با چنین انتخاب بزرگی به حال خود رها كند.

من گم شده بودم!

در این نقطه دقیقاً به همان سردرگمی و حیرت آغاز جستجویم رسیده بودم. می خواستم دست هایم را به سوی خدا بالا ببرم و فریاد بزنم: «حالا باید چه كنم؟» نه یك یهودی بودم و نه یك مسیحی؛ فقط یك انسان معتقد به خدای واحد بودم. تصمیم گرفتم تمام مذاهب رسمی را یكجا رها كنم؛ فقط به دنبال «حقیقت» بودم و برایم اهمیت نداشت این حقیقت از كدام كتاب مقدس سرچشمه گرفته باشد، « فقط آن را می خواستم.»

یك روز مشغول مطالعه در اینترنت بودم، تصمیم گرفتم برای استراحت به یكی از اتاق های گپ مذهبی بروم. اتاق گپ زنی توجهم را به خود جلب كرد؛ چرا كه همیشه به این موضوع علاقمند بوده ام. آنجا بود كه چشمم به اتاق گپ مسلمان ها افتاد. آیا باید وارد می شدم؟

امیدوار بودم با این كار هیچ تروریستی به ای میل من دسترسی پیدا نكند و ویروس های كامپیوتری و چیزهای بدتر از آن برایم نفرستد تصویر انسان های غول پیكر با لباس های سیاه و ریش های بلند كه برای ربودن من پشت در خانه مان آمده بودند، در ذهنم مجسم می شد. اما بعد با خودم گفتم: «ول كن بابا! این فقط یك جستجوی معصومانه است.» تصمیم گرفتم داخل اتاق گپ شوم و متوجه شدم آدم های این اتاق آن قدرها هم كه فكر می كردم، وحشتناك نیستند. اتفاقاً: بیشتر آنها همدیگر را خواهر و برادر صدا می كردند. حتی اگر اولین بار بود كه با هم آشنا می شدند. به همه سلام كردم و از آنها خواستم در مورد اصول اعتقادی اسلام برایم بگویند؛ چرا كه هیچ چیزی در مورد اسلام نمی دانستم. گفته هایشان برایم جالب بود و با آنچه كه از قبل باور داشتم، منطبق بود. برخی از آنها خواستند برای من كتاب بفرستند. قبول كردم.

(راستی، نه ویروسی دریافت كردم و نه كسی برای ربودنم به خانه آمد؛ به غیر از همسرم كه در این مورد با اختیار خودم رفتم.)

از اتاق چت بیرون آمدم و مستقیم به طرف كتابخانه رفتم. تمام كتاب های مربوط به اسلام را امانت گرفتم. درست مثل همان موقع در مورد یهودیت تحقیق می كردم. حالا به مطالعه و یادگیری بیشتر علاقمند شده بودم. قبل از آن كه تعداد زیاد كتاب را به خانه ببرم، چند تا از آنها را مشتاقانه ورق زدم و این نقطه عطفی در زندگی من بود...

چند كتاب اول، اصول اعتقادی را دقیق تر توضیح داده بودند. بعضی از كتاب ها سطح علمی بالایی داشت و در برخی، تصاویر زیبایی از مساجد و خانم های با حجاب دیده می شد. خوشبختانه، قرآن را هم امانت گرفته بودم. آن را به طور اتفاقی باز كردم و شروع كردم به خواندن. اولین چیزی كه مرا به خود جذب كرد زبان « قرآن» بود.

احساس می كردم موجود برتری با من گفتگو می كند. و این با متون مقدس دیگر كه یك انسان در آنها ما را مخاطب قرار می دهد، متفاوت بود. قسمتی كه خواندم در مورد انتظارات خداوند از انسان در این دنیا بود و این كه چگونه بر اساس دستورات او زندگی كنیم. گفته بود: «خداوند بخشنده و مهربان است.» از همه مهمتر این كه همه به سوی «او» باز می گردیم. قبل از این كه خودم متوجه شوم، صدای قطره قطره اشكم را می شنیدم كه بر صفحات كتاب می ریختند. درست وسط كتابخانه گریه می كردم. چون بعد از آن همه جستجو و سردرگمی سرانجام آنچه را كه به دنبالش بودم، یافته  بودم: اسلام! می دانستم قرآن منحصر به فرد است.