تبیان، دستیار زندگی
آدم مى‏بیند این شخصیتهاى برجسته، حتّى در لباس یك كارگر به میدان جنگ آمده‏اند؛ این اوستا عبدالحسین ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جرعه هایی از زندگی شهید برونسی (3)

شهید حاج عبدالحسین برونسی

برای مشاهده قسمت اول اینجا کلیک کنید.

برای مشاهده قسمت دوم اینجا کلیک کنید.

شب نوبت عبدالحسین بود که سفره را جمع کند و ظرف‌ها را بشوید. از صبح سحر درگیر هزار تا کار شده بود. دل‌مان می‌خواست جای او ظرف‌ها را بشوییم، ولی می‌دانستیم حریفش نمی‌شویم.

ظرف‌ها را جمع کرد و گذاشت کنار. مشغول تمیزکردن سفره شد. یکی از بچه‌ها آهسته ظرف‌ها را برداشت و آهسته رفت بیرون. از حال و هوای عبدالحسین معلوم بود موضوع را فهمیده، ولی نخواسته جلوی بقیه او را خراب کند.

زود سفره را جمع کرد و زد بیرون. طرف آستین‌ها را زده بود بالا و نشسته بود پای شیرآب. عبدالحسین آستین‌هایش را داد پایین و گفت: تا همین جا هم که زحمت کشیدی، من ممنونت هستم.

طرف افتاد به اصرار. حاجی قبول نکرد. گفت: ارزش این کار از ارزش شناسایی‌های من بیشتره.

گفت: فرماندهی که ظرفش رو یکی بشوره و لباسش رو یکی دیگه، فرمانده نمی‌شه.

****

بیمارستان بزرگ بود و مخصوص مجروحان جنگ. بستری‌‌ام که کردند، فهمیدم هم تختی‌‌ام یک بسیجی است. چهره ساده و با صفایی داشت. قیافه‌اش می‌خورد که جزو نیروهای تدارکات باشد. بعد از سلام و احوالپرسی، گفتم: پدر جان تو جبهه چکاره‌ای ؟

لبخند زد. گفت: تدارکاتی.

گفتم: خودمم همین حدس رو زدم.

جوانی توی اتاق بود که دایم دور و بر تخت او می‌چرخید. اول فکر کردم شاید همراه‌اش باشد، ولی وقتی دیدم اسلحه کمری دارد، شک کردم.

کم کم متوجه شدم مجروحان دیگری که در آن اتاق هستند، احترام خاصی به او می‌گذارند. طولی نکشید که چند تا از فرماندهان رده بالای سپاه آمدند عیادتش. مثل آدم‌های برق گرفته، بر جا خشکم زده بود.

انتظار داشتم آن بسیجی ساده و با صفا هر کسی باشد غیراز حاج عبدالحسین برونسی. همین که از بیمارستان مرخص شدم، رفتم توی تیپی که او فرمانده‌اش بود.

تا موقعی که شهید شد ازش جدا نشدم.

****

طبیعی بود که تدارکات گردان، هوای او را بیشتر داشته باشد؛ گاهی مخصوصا براش پتوی نو می‌آوردند، گاهی هم پوتین و لباس نو، و از این جور چیزها.

دست رد به سینه‌شان نمی‌زد. قبول می‌کرد، ولی بلافاصله می‌رفت بین بسیجی‌ها می‌گشت. چیزهای نو را می‌داد به آنهایی که وسایل‌شان را گم کرده بودند، یا درب و داغان شده بود.

آرزو به دل بچه‌های تدارکات ماند که یک بار او لباس نو تنش کند، یا پتوی نو بیندازد روی خودش؛ من که همیشه همراهش بودم، فقط در یک عملیات دیدم که لباس نو پوشید؛ عملیات بدر؛ همان عملیاتی که در آن شهید شد.

****

وسط جلسه، برای کادر فرماندهی میوه آوردند.

بچه‌ها خسته بودند و گرسنه. آمدند مشغول خوردن بشوند، عبدالحسین نگذاشت. به مسوول تدارکات گفت: این میوه رو برای همه گرفتی یا نه؟

گفت: نه حاج‌آقا، این سهم بچه‌های فرماندهیه که بیشتر از بقیه زحمت می‌کشن.

عبدالحسین ناراحت شد. گفت: ما اینجا نشستیم و داریم نقشه می‌کشیم؛ نیروهای دیگه هستن که باید این نقشه‌ها رو عملی کنن و برن توی دل دشمن.

آن روز تا برای همه میوه نگرفتند، لب به میوه‌ها نزد.

****

آوازه و شهرتش به حضرت امام هم رسیده بود. توی یکی از عملیات‌ها که باز هم خوش درخشیده بود، از طرف امام فرستادنش سفرحج.

برادرم وسایل لازم را گرفته بود که روز آمدنش طاق نصرت ببندیم. گوسفند هم گرفته بودیم که جلو پاش قربانی کنیم. به‌اش سپرده بودم که دو، سه روز قبل از آمدنش به‌مان خبر بدهد تا برای استقبالش آماده بشویم.

یک روز صبح، یک‌دفعه پیدایش شد. هم من، هم برادرم و بقیه، حسابی از دستش ناراحت شدیم. آخرش رضایت دادیم به این که همان روز، یا روز بعدش طاق‌نصرت ببندیم، ولی خودش راضی نشد. وقتی به‌اش اصرار کردم، گفت: توی این کوچه چند تا خانواده شهیده، خدا رو خوش نمی‌آد ما خوشحالی کنیم در حالی که اونا غم و غصه دارن.

****

این کار را از وقتی که فرمانده گروهان بود، باب کرد. بعدا از هر عملیات، وقتی می‌آمد مرخصی، از جیب خودش چند تا هدیه می‌خرید و می‌رفت دیدن خانواده شهدایی که در همان عملیات شهید شده بودند، و نیروی او بودند. برای همین کار هم از ماشین‌های سپاه استفاده نمی‌کرد. معمولا مرا همراه خودش می‌برد که یک ماشین شخصی داشتم. گاهی هم که من گرفتار می‌شدم، با ماشین یکی دیگر از رفقا می‌رفت.

****

فرماندهان تیپ خیلی باهاش کلنجار رفتند که یک ماشین با راننده در اختیارش بگذارند، ولی تا مدت‌ها زیر بار نرفت. توی جبهه قبول می‌کرد ماشین دستش باشد، اما بدون راننده. پشت جبهه، همان ماشین بدون راننده را هم قبول نمی‌کرد.

از وقتی بحث ترورش پیش آمد، فرماندهان رده بالا مجبورش کردند که همیشه هم ماشین همراهش باشد، هم راننده، و هم محافظ. می‌گفت: چون شرعا به‌ام تکلیف کردند، قبول کردم، و گرنه گروه خونی بنده با این چیزا سازگار نیست.

****

گفت: از وسایلی که حق خریدش رو داشتم، فقط یک تلویزیون رنگی آوردم.

گفتم: مبارکه.

گفت: خرجی رو که سپاه برای سفر حج من کرده، شونزده هزار تومن شده.

گفتم: چطور؟

گفت: نمی‌دونم قیمت این تلویزیون تو بازار چنده؛ کم یا زیاد، می‌خوام به همین قیمت بفروشمش.

گفتم: برای چی؟

گفت: پولش رو می‌خوام بدم سپاه که مدیون بین‌المال نباشم.

تلویزیون را ازش خریدم.

****

به جرأت می‌توانم بگویم که حتی یک سر سوزن از بیت‌المال را قاطی زندگی شخصی‌اش نکرد. ولی از پول و اموال شخصی خودش زیاد برای بیت‌المال می‌گذاشت.

می‌خواست مثلا محکم‌کاری کند. می‌گفت: این جوری اگر ضرری هم از طرف ما به بیت‌المال رسیده باشه و ما متوجه نشده باشیم، جبران می‌شه.

یک بار به‌اش اعتراض کردم. گفتم: شما هم دیگه خیلی سخت می‌گیری حاجی.

حکایت طلحه و زبیر با حضرت مولی (سلام‌الله علیه) را برام تعریف کرد و قضیه شمع بیت‌المال را گفت. بعد هم با گریه ادامه داد: روز قیامت، خداوند از پول و اموال شخصی و حلال انسان حساب می‌کشه که اونا رو در چه راهی مصرف کرده، چه برسه به بیت‌المال که یک سر سوزنش بازخواست داره.

****

پسرم از روی پله‌ها افتاد. دستش شکست. بیشتر از من عبدالحسین هول کرد. بچه را که داشت به شدت گریه می‌کرد، بغل گرفت. از خانه دوید بیرون. چادر سر کردم و دنبالش رفتم. ماتم برد وقتی دیدم دارد می‌رود آن طرف خیابان. تا من رسیدم به‌اش، یک تاکسی گرفت.

در آن لحظه‌ها، ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود.

****

از سر شب رفته بودیم شناسایی. وقتی برگشتیم، گفتند: جلسه است. جلسه تا یک ساعت به اذان صبح طول کشید. همین که پام رسید به چادر، مثل جنازه‌ها ولو شدم روی زمین. عبدالحسین ولی نخوابید. آستین‌ها را زد بالا و رفت پای منبع آب.

از صبح، فشار کار بیشتر از همه روی دوش او بود، ولی ایستاد به نماز. اذان صبح هم آمد ما را بیدار کرد.

بعد نماز، باز کار بود و فعالیت.

****

مابین پیشانی بندها، انگار داشت دنبال چیری می‌گشت. زودتر باید راه می‌افتادیم و می‌رفتیم برای عملیات. رفتم جلو. گفتم: چی کار می‌کنی حاجی؟ یکی شون رو بردار بریم دیگه.

یکی از پیشانی بندها را برداشتم و بردم طرفش. نگرفت: گفت: دنبال یکی می‌گردم که اسم مقدس بی‌بی توش نوشته باشه.

بالاخره هم یکی پیدا کرد که روش نوشته بود: یا فاطمة الزهرا(س) ادرکنی.

اسم خانم را که دید، اشک توی چشم‌هاش حلقه زد.

بعدا فهمیدم کار همیشه‌اش است. قبل هر عملیات، همین کار را می‌کرد.

****

توی عملیات خیبر، با همه موانعی که بود، تیپ برونسی موفق عمل کرد. برای همین از دو جناح چپ و راستش، که دو تیپ دیگر بودند، جلو‌تر رفت.

عبدالحسین در فکر تثبیت منطقه بود که به‌‌اش دستور عقب‌نشینی دادند. می‌گفتند: تو خیلی رفتی جلو، هر آن ممکنه نیروهات قیچی بشن، زود برگرد عقب.

توی آن شرایط ، عقب‌نشینی هم برای خودش  معرکه‌ای بود، از زمین و آسمان آتش می‌ریخت روی سرمان.

عبدالحسین نیروها را هدایت کرد. به جرات می‌تونم بگم حتی یک مجروح و شهید هم جا نماند.

آن روز آخرین نفری که آمد عقب، او بود.

****

نشسته بودیم توی چادر فرماندهی. خیره شد به چشم‌هام. گفت: این عملیات، دیگه عملیات آخر منه.

گفتم: خدا نکته، ان‌شاء‌الله حالا حالاها سایه‌تون رو سربچه‌ها می‌مونه.

گفت: اینها همه‌ش حرفه، من چیزی دیدم که یقین دارم این عملیات، عملیات آخره.

دو، سه بار دیگر هم از این گوشه‌ها آمد. حتی به بعضی‌ها گفته بود: اگر من توی این عملیات شهید نشدم، تو مسلمونیم شک کنین.

یک روز کشیدمش کنار. به‌اش گفتم: راست و حسینی بگو چی شده که این قدر حرف از شهادت می‌زنی؟

حال و هوای خاصی داشت. گریه‌اش گرفت، خیلی شدید. با ناله گفت: چند شب پیش، حضرت صدیقه (سلام‌الله علیها) رو تو خواب دیدم؛ خود بی بی فرمودند باید بیای.

گفتم: شاید منظور بی بی این بوده که آخر جنگ ان‌شاء‌الله.

گفت: این حرفا نیست؛ تو همین عملیات شهید می‌شم.

****

هر سال شب بیست و یکم ماه مبارک، مراسم احیا داشتیم. مسجد محل یک هیات عزاداری داشت. بعد از نماز مغرب، عبدالحسین همه‌شان را افطاری می‌آورد خانه.

بعد از شهادتش، اولین ماه مبارک، بعضی از فامیل، ازم خواستند که دیگر افطاری ندهم. گفتم: خودمم همین فکرو کردم، با این بچه‌های قد و نیم قد، باید مواظب خرج و مخارج باشم.

شب بیست و یکم، فقط قرار شد دو، سه تا از آشناها بیایند. به اندازه بیست نفر غذا درست کردم. در واقع مجلس را خودمانی کردم. بعد از نماز، یکهو دیدم هفتاد، هشتاد نفر از بچه‌های هیات آمدند خانه‌مان. حسابی هول شدم. داشتم بساط چای را جور می‌کردم که آقای اخوان آمد. گفت: حاج خانم همینو می‌چرخونیم تا هر کسی تبرکا چند لقمه بخوره.

آن شب برای بیشتر از صد نفر غذا کشیدم. چند تا دیس هم دادیم به همسایه‌ها. نه حواس من به این بود که چه دارد می‌گذرد، نه حواس بقیه. آخر کار، آقای اخوان یک دفعه با حیرت گفت: حاج خانم! مگه شما نگفتی اندازه بیست نفر غذا درست کردی؟

تازه یادم آمد که قبل از کشیدن غذا، به شهید گفته بودم: اینا مهمونای خودت هستن، خودتم باید سیرشون کنی.

دو، سه تا دیس دیگر که کشیدیم، غذا تمام شد. آقای اخوان گفت: اگر من چیزی نگفته بودم، با برکتی که این غذا پیدا کرده بود، همه محله رو هم می‌شد افطاری داد.

****

جهیزیه فاطمه حاضر شده بود. یک عکس قاب گرفته از شهید را هم آوردم. دادم دست فاطمه. گفتم: بیا مادر اینو بگذار روی وسایلت.

به شوخی ادامه دادم: بالاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره.

شب عبدالحسین را خواب دیدم. گویی از آسمان آمده بود؛ با ظاهری آراسته و چهره روشن و نورانی. یک پارچ خالی تو دستش بود. داد به‌ام. با خنده گفت: این رو هم بگذار روی جهیزیه فاطمه.

فردا رفتیم سراغ جهیزیه. دیدیم همه چیز خریده‌ایم، غیراز پارچ!...

******************************************************

آدم مى‏بیند این شخصیت هاى برجسته، حتّى در لباس یك كارگر به میدان جنگ آمده‏اند؛ این اوستا عبدالحسین برونسى، یك جوان مشهدى بنّا، كه قبل از انقلاب یك بنّا بود و با بنده هم مرتبط بود، شرح حالش را نوشته‏اند و من توصیه مى‏كنم و واقعاً دوست مى‏دارم شماها بخوانید. ایشان اول جنگ وارد میدان نبرد شده بود و بنده هم هیچ خبرى نداشتم. بعد از شهادتش، بعضى از دوستان ما كه به مجموعه‏هاى دانشگاهى و بسیج رفته بودند و با این جوان بى‏سواد - بى‏سواد به معناى مصطلح؛ البته سه، چهار سالى درس طلبگى خوانده بوده، مختصرى هم مقدمات و ابتدایى و این ها را هم خوانده بوده - صحبت كرده بودند، مى‏گفتند آن‏چنان براى اینها صحبت مى‏كرده و حرف مى‏زده كه دلهاى همه‏ى اینها را در مشت مى‏گرفته؛ به خاطر همین كه گفتم، یك معرفت درونى را، یك ادراك را، یك احساس صادقانه را و یك فهم از عالم وجود را منعكس مى‏كرده؛ بعد هم بعد از شجاعت هاى بسیار و حضور در میدان هاى دشوار، به شهادت مى‏رسد. این زیبایی هایى كه آدم در زندگى یك چنین آدمى یا شهید همت و شهید خرازى مى‏تواند پیدا كند و یا این هایى كه حالا هستند، نظیرش را شما كجا مى‏توانید پیدا كنید؟ كجا مى‏شود پیدا كرد؟                                                                               

                                                                                قسمتی از بیانات مقام معظم رهبری در جمع کارگردانان

منبع: برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک» و «ساکنان ملک اعظم2»