جرعه هایی از زندگی شهید برونسی (2)
برای مشاهده قسمت اول اینجا کلیک کنید.
صورتش را که دیدم، جا خوردم. اندازه چند سال پیر شده بود. ساواکیها یک دندان سالم هم توی دهانش باقی نگذاشته بودند؛ چند وقت بعد مجبور شد دندان مصنوعی بگذارد. آن روز هر چه اصرار کردم برایم بگوید چه بلاهایی سرش در آوردهاند، فقط گفت: چیز خاصی نبوده.
یک بار که داشت برای چند تا از دوستانش تعریف میکرد، اتفاقی حرفهایش را شنیدم. شکنجههای وحشیانهای داده بودنش؛ شکنجههایی که زبان از گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است.
او میخندید و میگفت، من گریه میکردم و میشنیدم.
****
تا امام بیایند، چند بار دیگر هم عبدالحسین را گرفتند. آخرین بار، محکومش کرده بودند به اعدام، ولی اجل مهلتشان نداد و انقلاب پیروز شد.
عبدالحسین خودش رفته بود حکم اعدام را از توی پروندهاش درآورده بود. به من هم نشانش داد. حتی دادش دستم و گفت: یادگاری نگهش دار.
از آن برگهها چند تای دیگر هم بود. فکر نمیکردم یک روزی حکم کیمیا را پیدا کنند، و گرنه طوری نگهشان میداشتم که گم نشوند.
****
همه داوطلب شدیم که برویم کردستان. رستمی، فرمانده سپاه مشهد، گفت: اینجوری که نمیشه، سهمیه ما فقط بیست و پنج نفره.
هر کسی میخواست جزو آن بیست و پنج نفر باشد.
رستمی گفت: قرعهکشی میکنیم.
شروع کردند به نوشتن اسمها. بیصبرانه منتظر اعلام نتیجه بودیم. من و عبدالحسین از همه عقبتر نشسته بودیم. یکدفعه دیدم آهسته دارد گریه میکند و اشک میریزد حیرتزده خیرهاش شدم. گفتم: چرا گریه میکنی حاجی؟
گفت: میترسم اسمم در نیاد و از توفیق جنگیدن با ضد انقلاب محروم بشم.
گیج شده بودم. گفتم: حاجی بالاخره؛ الاعمال بالنیات.
گفت: این درست؛ ولی روز قیامت، وقتی که «بدریون» رو صدا میزنن، این دیگه شامل حال اونایی که توی جنگ بدر نبودن، نمیشه، هر چند که نیتش رو داشتن که توی اون جنگ باشن.
قرعهکشی تمام شد. اسم من، و اسم خیلیهای دیگر در نیامد، عبدالحسین ولی شد یکی از آن بیستوپنج نفر.
****
پنج تا بچه داشتیم. هنوز توی همان خانه کوچک زندگی میکردیم. عبدالحسین حرفی نداشت که خانه بزرگتری دست و پا کند برامان، ولی خودش را حسابی درگیر کرده بود. تمام وقتش را توی سپاه میگذراند. میگفت: بیشتر کشورای دنیا، دست به دست هم دادن تا درخت نوپای انقلاب رو ریشه کن کنن؛ توی همچین شرایطی یک لحظه هم نمیشه غفلت کرد.
جنگ که شروع شد، فهمیدم دیگه روی او نمیشود حساب باز کرد. قدری طلا داشتم، فروختم. یک وام هم او جور کرد. بعدش هم خودم خانه را فروختم و یک چهارراه بالاتر، خانه بزرگتری خریدم. عبدالحسین وقتی آمد مرحضی که من و بچهها اثاثکشی کرده بودیم، آن هم با یک فرقون!
یکی، دو روز ماند، بعد هم رفت منطقه.
****
هزار رحمت به همان خانه کوچک! هر چه بود، تازه ساز بود، سازندهاش هم خود عبدالحسین بود.
چند روزی که توی خانه جدید بودیم، یک شب باران گرفت. کم کم احساس کردم سرم دارد خیس میشود! سقف را نگاه کردم؛ داشت ازش آب چکه میکرد.
هر چه باران شدیدتر میشد، آب چکههای سقف هم بیشتر میشد. اتاقهای دیگر هم همین بساط بود. آنقدر ظرف کف اتاقها گذاشتیم که نمای خانه عوض شد.
از آن به بعد، از یک طرف دعا میکردیم باران نیاید، از یک طرف دعا میکردیم عبدالحسین زودتر پیدایش بشود.
****
مرخصی کم میآمد. همان کم را هم، بیشترش را میگذاشت برای سرکشی از خانوادههای شهدا، و عیادت مجروحین؛ و یا سخنرانی و رسیدگی به کارهای اداری. یک بار از سر اعتراض بهاش گفتم: حاجآقا ناسلامتی خانواده شما هم به گردن شما حقی دارن. این چند روز مرحضی رو دیگه باید فقط بگذاری برای اونا.
گفت: اگر فرمانده نبودم و بار مسوولیت روی دوشم نبود، حتما همین کار و هم میکردم.
****
مرخصی هم که میآمد، کم میدیدیمش. ولی در همان وقت کم، سعی میکرد تمام نبودنهایش را جبران کند. هم محبت میکرد بهمان، هم نماز خواندن یادمان میداد، هم از درس و مشقمان میپرسید. مدرسه هم حتی میآمد. از مدیر و معلم درباره درس خواندن و درس نخواندنمان سوال میکرد. اگر چیزهایی را که انتظار نداشت، میشنید، بعدش کلی باهامان حرف میزد و نصیحتمان میکرد.
هیچ وقت دستش را رویمان بلند نکرد.
****
زنهای همسایه از جبهه رفتن عبدالحسین صحبت میکردند؛ از این که چرا کم میآید مرخصی، و چرا بیشتر وقتش را توی جبهه میگذراند. یکیشان گفت: من که میگم آقای برونسی حتما از زن و بچهاش سیر شده که این همه میره جبهه.
دلم از این حرفش شکست، ولی جوابش را ندادم، بعدا به عبدالحسین گفتم که او چه حرفی زده است. گفت: میدونی من باید چی کار کنم؟
گفتم: نه.
گفت: باید یک صندلی بگذارم توی کوچه و همسایهها رو جمع کنم و به شون بگم که من زن و بچهام رو دوست دارم، خیلی هم دوست دارم؛ ولی جبهه واجبتره.
گفت: اون خانمی که این حرف رو به تو زده، لابد نمیدونه زن و بچه من اینجا در امن و امان هستن، ولی توی شهرهای مرزی خیلیها هستن که خونه و همه چیز شون از بین رفته و اصلا امنیت ندارن.
****
فرمانده پسرم بود. شنیدم بدجوری مجروح شده. آورده بودنش مشهد. رفتم عیادتش.
صورتش نورانی بود و روحیهاش عالی. از حال و هوایش معلوم بود اهل این دنیا نیست. بعد از سلام و احوالپرسی، صحبت را کشیدم به بهشت و حوریههای بهشتی. گفتم: خلاصه حاج آقا رفتی اون دنیا، یکی شونم برای ما بگیر.
خندید گفت: ما صد تا حوریه اون دنیا رو به همین زن خودمون نمیدیم.
گفت: اگر اون مثل شیر مواظب زندگی و مواظب بچههای من نباشه، توی جبهه هیچ کاری از من بر نمیآد.
****
دو ماه منطقه بودم. بهترین خاطرهام از آن ایام، مربوط میشود به نیمههای شب؛ وقتهایی که پدرم بلند میشد و در دل شب نماز میخواند و قرآن.
من دلم هنوز هم پیش آن نالهها، و پیش آن راز و نیازهای پر سوز و گداز جا مانده است.
****
هر چه بهاش گفتیم و گفتند، فایدهای نداشت. حکمش آمده بود که باید فرمانده گردان عبدالله بشود، ولی زیر بار نرفت که نرفت.
روز بعد، صبح زود رفته بود مقر تیپ. به فرمانده گفته بود: چیزی رو که ازم خواستین قبول میکنم.
از همان روز شد فرمانده گردان عبدالله. با خودم میگفتم: نه به این که اون همه سرسختی داشت توی قبول کردن فرماندهی، نه به این که خودش پا شده او مده پیش فرمانده تیپ.
بعدها، با اصراری که کردم، علتش را برایم گفت؛ شب قبلش امام زمان(سلامالله علیه) را خواب دیده بود؛ حضرت بهاش تکلیف کرده بودند.
****
شنیده بودم فرمانده گردان شده است؛ و شنیده بودم گردانش توی عملیاتها غوغا میکند.
یک بار، توی یکی از پادگانها، اتفاقی دیدمش. ظرف به دست، ایستاده بود در صف غذا. انتظار دیدن هر چیزی را داشتم، غیر از این یکی. فکر کردم همه چیزهایی را که درباره او شنیدهام، اشتباه بوده است. رفتم جلو. سلام و احوالپرسی که کردم، گفتم: مگه شما فرمانده گردان نیستی؟
فکرم را خواند. گفت: مگه فرمانده گردان با بقیه چه فرقی میکنه که غذا باید بدون صف بگیره.
****
قاسم گفت: من دیگه نمیتونم کار کنم.
دستیار عبدالحسین بود توی گردان. عبدالحسین پرسید: چرا؟
قاسم گریهاش گرفت. هم عبدالحسین تعجب کرد، هم من. وقتی سفره دلش را باز کرد، فهمیدم مشکلات شدید خانوادگی، گریبانش را گرفته است.
عبدالحسین، طبق معمول اینجور وقتها، شروع کرد برایش به پیچیدن نسخه. نسخههایش همیشه از احادیث بود و از قرآن.
حرفهای او که تمام شد، قاسم آرام شده بود. بعد از آن، چند بار دیگر هم پیش عبدالحسین آمد. او هر بار برایش نسخه تازهای میپیچید. قاسم هم به آنها عمل میکرد؛ مو به مو.
چند روز بعد از شهادت قاسم، رفتیم خانهاش. همسرش از اختلافات شدیدی حرف زد که بین او و مادر شوهرش وجود داشته است. گفت: قاسم این اواخر که میاومد، حرفایی میزد که اون حرفا باعث شد تمام مشکلات ما بر طرف بشه.
گفت: قاسم قبلا از این جور صحبتها بلد نبود.
گفت: نمیدونم توی جبهه چی بهاش یاد دادن، ولی میدونم این که میگن جبهه دانشگاست، حرف کاملا درستیه؛ من عینیتش رو به درباره قاسم دیدم.
****
اسمش را یادم نیست، فامیلش ولی دادیرقال بود. یک نامه داده بودند دستش. داشت میرفت دفتر قضایی، گرفته و ناراحت.
عبدالحسین باهاش حرف زد. فهمید از گردان اخراجش کردهاند. همراهش رفت دفتر قضایی. نامهاش را پس داد. به قاضی گفت: من این جوان رو میخوام.
قاضی گفت: این به درد شما نمیخوره حاجآقا، نیروی مشکل داریه.
گفت: شما چی کار دارین؟ من میخوام ببرمش.
آوردش گردان. مثل او چند تا نیروی دیگر هم داشتیم.
عبدالحسین بیشتر از همه برای آنها وقت میگذاشت.
اولین عملیات، همهشان رفتند توی گروهان ویژه، یعنی گروهان آرپیجیزنها.
مدتی بعد، دادیرقال شد فرمانده گروهان ویژه. مدتی بعد هم اسمش رفت تو لیست شهدا.
****
تشریح عملیات میکردیم. بچههای ارتش هم بودند. همه صحبتها، حول و حوش مسایل تاکتیکی میگردید، و حول و حوش اینکه؛ ما چه داریم، و دشمن چه دارد. نوبت عبدالحسین رسید. بلند شد ایستاد. گفت: بحثهای تاکتیکی و این حرفها، نباید ما رو مغرور کنه؛ نگید عراق تانک داره، ما هم داریم.
رفت سراغ جنگهای صدر اسلام؛ جنگ احد. از غروری گفت که باعث شکست نیروهای اسلام شد، و درباره عقیده و معنویت حرف زد. بعد هم شروع کرد به مقایسه سپاه امام حسین (سلام الله علیه) و سپاه یزید (علیهاللعنه). طولی نکشید که زد به صحرای کربلا و بعد هم، به گودی قتلگاه. حالا همه بدون استثنا، داشتند زار زار گریه میکردند. صدای عبدالحسین بلندتر شده بود و لرزانتر. گفت: اسلحه و وسیله درسته که باید باشه، ولی اون نیرویی که میخواد ماشه آرپیجی رو فشار بده، باید قلبش از عشق امام حسین (سلام الله علیه) پر شده باشه، و گرنه نمیتونه جلوی تانکای پیشرفته دشمن بند بیاره.
هنوز هم چند تا از نوارهای سخنرانیاش را دارم؛ گاهی که خیلی دلم میگیرد، یا احساس میکنم خیلی گرفتار دنیا شدهام، یکیشان را میگذارم روی ضبط و ضبط را روشن میکنم.
این کار را مخصوصا نیمه شبها میکنم تا یاد شبهای جبهه بیفتم، یاد لحظههای قبل از عملیات، وقتهایی که عبدالحسین توی نقطه رهایی صحبت میکرد برای بچهها. امکان نداشت کسی گریهاش نگیرد.
وقتی راه میافتادیم برای عملیات، همه رها شده بودیم.
****
من معاونش بودم. ولی هیچ وقت جلوتر از من جایی وارد نمیشد. همیشه میگفت: تو سیدی، احترامت به من واجبه.
خیلی وقتها مرا به جای فرمانده اشتباه میگرفتند. یک بار بهاش گفتم: این که هی منو میفرستی برم جلو، پرستیژ شما رو میآره پایین؛ ناسلامتی شما فرماندهی.
گفت: اون پرستیژی که میخواد با بیاحترامی به سادات درست بشه، میخوام اصلا نباشه.
ادامه دارد...
منبع: برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک» و «ساکنان ملک اعظم2»