تبیان، دستیار زندگی
در این لحظات و با به ذهن آوردن این خاطرات بود كه آرزوى ریختن اشكى در این ذره ناچیز تقویت مى‏گردید و دریغا كه حاصل نمى‏شد. اگر زبان را به گفتن ذكرى، وردى یا تلاوت آیه‏اى وامى‏داشتم، دل جاى دِگر بود. غوغاى زندگى حیوانى و جاذبه‏هاى كاذب و پرزرق و برق مادى هر
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

در آرزوى دو قطره اشك

کعبه

و این آرزویى بى‏جا و ناموجّه نیست، آخر مگر نه همین اشك است كه دریاهاى آتش را خاموش و فرومى‏نشاند؟(1)

مگر نه همین اشك است كه آدمى را به كانون حرّیت و آزادگى و ارزش‎هاى والاى انسانى؛ یعنى قافله سالار شهیدان و شمع محفل بشرّیت حسین بن على ـ علیهماالسلام ـ اتّصال داده و از این راه او را به لقاى محبوب حقیقى نائل مى‏كند؟

(2)

مگر گریه و اشك مورد توصیه اكید قرآن كریم نیست؟(3) مگرنه این است كه گفته‎اند (و خوب هم گفته‏اند): كه «چشم گریان، چشمه فیض الهى و دواى دردهاى بى‏درمان است.»(4)

و راستى مگر درد و مرضى بدتر از مرض دل هست؟ درست گفته كه: «نیست بیمارى، چو بیمارى دل»

و مگر نسخه‏اى شفابخش‏تر و مؤثرتر از اشك چشم براى این بیمارى هست؟

بنابراین این آرزو، آرزویى معقول و موجه است آن هم در كنار كعبه، خانه خدا؛ همان جایى كه ابراهیم خلیل گفت: «اى مالك و صاحب من! من زن و بچه‏ام را در این وادى خشك و ساكت تنها گذاشتم، در كنار خانه‏ات؛ «عند بیتك المحرّم.»

آیا ابراهیم در این جا اشك نریخت؟ آیا ذریه و نسل طاهر و مطهّر ابراهیم در این جا اشك نریختند؟

و آیا این جا چشم گریانِ بنده برگزیده خدا، محمد مصطفى و عترت و اهل‎بیت عزیزش را ندیده است؟

مگر نه همین جا است كه شاهد ناله‏ها و سوز و گدازهاى زین العایدبن علیه السلام بوده؟ و مگر نه همین جا است كه شب و روز پذیراى چشم‎هاى گریان و اشك‎هاى ریزانِ عاشقانِ مجذوب و مخلصانِ محبوب است؟

اینك گمان مبر كه آرزوى گریه و ریختن اشكى در این مكان، آرزویى بى‏جا باشد و این مهمترین آرزوى حقیر ناتوان در این سفر بود و به خصوص كه اولین بار بود به این سفر میمون مشرف مى‏شدم؛ به اصطلاح حجّم «حجّ صَرُوره» بود. نخستین بار است كه چشمم به كعبه مى‏افتد و این خانه مكعب شكل را مى‏بینم و نیز مقام ابراهیم را. با خواندن دو ركعت نماز پشت مقام، حجر اسماعیل و سعى در صفا و مروه و ... معلوم است كه چه چیزهایى تداعى مى‏شود. آیا ابراهیم و اسماعیل این دو قهرمان توحید و اخلاص، مردان تسلیم و رضا، آنگاه كه در دل بیابان و در كنار صخره‏ها و وادى غیر ذى‏زرع، خانه را پى‏افكندند و آرزویشان این بود كه مقبول حق گردد؛ ربّنا تقبّل منا ... ، در آن حال چشمه چشمشان جارى نشد و اشك نریختند؟

و در صفا و مروه هاجر و اسماعیل را یاد مى‏آورى؛ آن مادر و فرزند و آن تشنگى و قحط آب و دویدن مادر به كوه صفا و مروه در جستجوى آب، با آن تب و تاب و اضطراب و ... آیا چشمِ هاجر در آن لحظات اشكبار نبود و آیا كودك خردسال او آرام و بى‏گریه بود؟ در این دیار به هر طرف كه بنگرى جاى پاى این خانواده را مى‏بینى.

مگر در منا و قربانگاه و رمى جمرات، ابراهیم و اسماعیل و هاجر را نمى‏بینى با دیده‏هاى پر آب و اشك شوق و لذّت دیدار .

مگر اخلاص و تسلیم این پدر را نمى‏بینى؛ «یا بُنَىَّ اِنّى اَرى فِى الْمَنامِ انّى اَذْبَحُكَ» و نیز: جواب شیرین و گواراى پسرش را كه: «یا اَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَر»؟

و آیا این گفتگوهاى عاشقانه، خالى از سوز و گداز و اشك و گریه بود؟ و حال بنگر و ببین زائران این خانه و مسافران این بلد و سرگذشت پرفراز و نشیب این ام القرى را.

ببین فرزند نازنین ابراهیم، محمد مصطفى ـ صلى‏الله‏ علیه و آله و سلم ـ را كه در این‏جا و در كنار این خانه، با صاحب‏خانه چه راز و نیازها داشته و چگونه اشك‎هایش با مناجات و نجواهاى نیمه ‏شبش در هم آمیخته و این مكان مقدس را براى همیشه معطّر ساخته تا صاحب‏دلان همواره مشام خود را از آن رایحه‏هاى طیّب، خوشبو كنند و آشنایان بارگاه ملكوت گوش‎هاى خود را از آن راز و نیازها نوازش دهند.

و نیز خاندان مطهّرش را بنگر؛ زهراى اطهر، على مرتضى و فرزندان معصومشان در دلِ شب و نیمه روز با این خانه چه‏ها داشته‏اند! و همچنین خیل عُبّاد و زهّاد و شیفتگان حق و حقیقت در طول اعصار و قرون را ...

این جا شاهد چه نجوى‎ها و راز و نیازها كه نبوده و چه چشمه‏هاى فیض الهى از چشم‎هاى حق‏بین جارى و سارى نگشته است؟!

در این لحظات و با به ذهن آوردن این خاطرات بود كه آرزوى ریختن اشكى در این ذره ناچیز تقویت مى‏گردید و دریغا كه حاصل نمى‏شد. اگر زبان را به گفتن ذكرى، وردى یا تلاوت آیه‏اى وامى‏داشتم، دل جاى دِگر بود. غوغاى زندگى حیوانى و جاذبه‏هاى كاذب و پرزرق و برق مادى هرگونه توفیق را سلب مى‏كرد. غذاها و میوه‏هاى آنچنانى، بازار پر از اجناس بنجل و اسقاطى فرنگ كه دور تا دورِ این خانه را احاطه كرده، دیگر مجالى براى حالى متناسبِ با این مكان مقدس و طاهر نمى‏گذارد. آرى این آرزو به دل مانده بود ولى مأیوس نبودم و در انتظارِ عنایت الهى، و به همین سبب بود كه دست به دامن دوستى شدم كه در این سفر با من انس و اُلفتى یافته بود. و چون مكرّر توفیق دیدار این دیار داشت ـ و نمى‏دانم سفر چندمش بود ـ بسیارى از جاها را بلد بود و به همه‏جا آشنایى داشت. به زبان خارجى نیز ناآشنا نبود. هر شب به هنگام سحر مى‏دیدمش كه از خواب برخاسته روانه حرم مى‏شد. از او ملتمسانه خواستم كه به هر قیمت شده شبى نیز مرا از خواب بیدار نموده و به همراه خود ببرد و چقدر ممنون اویم كه این كار را كرد. شب از نیمه گذشته بود كه مرا از چنگال خواب رهانید ...

به اتفاق راهىِ حرم شدیم، مسجد شلوغ نبود، خلوت هم نبود، چرا كه ایام حج است و از اقطارِ عالم حاجیان به عزم زیارت بدین مأمن الهى روى آورده‏اند و خیلى‏ها براى طواف خانه و سخنى با صاحب خانه، شب و روز را نمى‏شناسند و البته كم نیستند ـ امثال راقم سطور ـ كه تمام همّشان در همان وظیفه واجب ـ آن هم در روز براى یك بار؛ چه سعیش، چه طوافش و چه نمازش به همان ظاهر خشك و بى‏روح ـ خلاصه مى‏شود و همین كه این عمل انجام گرفت، دیگر كارى جز طواف در بازار، و سعى در خرید همان اشیاء بنجل ـ كه همه از بیگانه‏اند ـ ندارند. ولى هستند زیركان و عاشقانى كه نیك مى‏دانند به دست آوردنِ این فرصتِ مغتنم براى بار دیگر چندان سهل و آسان نیست، چه اینكه پیك اجل بى‏خبر مى‏رسد و كجا بهتر از اینجا براى تحصیل زاد و توشه راه، و چه ساعتى دل‏انگیزتر از نیمه‏هاى شب؛

شب خیز كه عاشقان به شب راز كنند.

و این عاشقانِ دلباخته در آن نیمه شب كم نبودند كه خوب مى‏دانستند، دعاى صُبح و ورد شب كلید گنج مقصود است، بدین راه و روش میرو كه با دلدار پیوندى. (5)

و چه شورانگیز و روح‏بخش است آن لحظات آمیخته با سوز و گداز و راز و نیازِ مخلصانى كه پروانه شمع فروزان خانه بوده و چون نگینى این بیت عتیق را احاطه كرده با صاحب خانه در سخن بودند:

«ربّنا آتنا فى الدّنیا حسنة و فى الآخرة حسنة وَ قِنا عذاب النّار ... .»

و چه درخواست جامع و جالبى كه چنانچه روا شود (و از كرم كریم هم بعید نیست) دیگر همه چیز تمام است: سعادت دارین (دنیا و آخرت).

به اتفاق رفیقم خود را همچون قطره‏اى به این دریاى پر موج افكندیم و هفت بار دور خانه را گشتیم و از مطاف خارج شدیم عازم رفتن بودیم ناگهاى صداى رفیقم كه مرا مى‏خواند (فلانى نگاه كن) به طرف مقام ابراهیم متوجهم كرد، گفت: ببین این خواهر را؛ قیافه، چهره و وضع پوشش و لباسش حكایت از این مى‏كرد كه از شبه قاره هند است؛ هندوستان یا پاكستان و یا بنگلادش. همین كه نگاهم به آن زن افتاد، میخكوب شدم و خیره در او كه چگونه با صاحب‏خانه (و نه خانه) در حال سخن گفتن بود! در پوششى از وقار، متانت و خضوع، با انگشتانش اشاره به كعبه مى‏كرد و در همان حال چشمه‏هاى چشمانش جارى، سیل اشك بر گونه‏هایش روان، لبانش در حركت و به گفتگو مشغول، با چى، با چه كسى و ...؟

با سنگ‎ها و دیوار ساكت؟ نه، مخاطب او ساكت و جامد نیست. مخاطب او سمیع، بصیر، آگاه، حىّ، توانا و عارى از هر نقص و خلل است. مخاطبش میزبان او است و میزبانش در و دیوار نیست. و او خوب مى‏دانست كه میزبانش كیست و چگونه باید با او سخن گفت. و خوب مى‏دانست كه او را نخوانده‏اند براى خالى كردن بازارِ مكّه و مدینه از محصولات آمریكا، او را نخوانده‏اند براى خرید یخچال، تلویزیون، ضبط، رادیو و صدها الوان و انواع از این قبیل؛ آن هم محصول دست بیگانه، بیگانه دشمن، دشمن صاحب خانه و هر چه مربوط و وابسته به اوست. او را نخوانده‏اند براى پر كردنِ شكم از گوشت مرغ‎هاى از خارج (استرالیا و ...) آمده با مارك «الذبح الشرعى!». او را براى چیز دیگرى دعوت كرده‏اند، مقصود از این دعوت، خور و خواب نیست كه این راه و رسمى است آئین نابخردان.(6)

مقصود از این دعوت موز و پرتقال و سیب و گلابى نیست. این میزبان، شأنش بالاتر از این حرف‎ها و تصوّرات و امیال و اغراض ما بیچارگان چسبیده بر زمین است. هدف از این دعوت چیز دیگرى است.

مقصود از این دعوت اگر دست دهد چند روزى و اِلاّ حدّاقل لحظات و ساعاتى از خودِ حیوانى بیرون آمدن، از این زندگى سر تا پا مادّى فانى، جدا شدن، از این ظواهر دلفریب دل كندن، رستن و خلاص شدن از غل و زنجیرهایى كه آز و طمع، حرص و حسد، بخل و كینه، عجب و تكبّر و صدها صفات شیطانى دیگر دست و پاى ما بیچارگان را بسته و به چاه ویل این زندگى زودگذر انداخته. آرى رستن از این بدبختى‏ها و پیوستن به آن مبدئى كه از آنجا آمده‏اى و برگشتنت نیز به آنجاست. (انّا لله و انّا الیه راجعون).

فارغ شدن از این موهومات و چند لحظه‏اى با میزبان خلوت كردن و لذت حضور چشیدن؛ همان میزبانى كه به دعوت او آمده‏اى.

او كیـست؟

«ذو الجلال و الاكرام» او است «هو الاوّل و الآخر و الظاهر و الباطن». او است «الملك القدّوس السلام المؤمن المهیمن العزیز الجبار المتكبّر». او است «الخالق البارئ المصوّر». او است «اللطیف الخیبر». او است «سمیعٌ علیمٌ»، او است. «یعلم خائنة الأعین و ما تخفى الصدور»، خلاصه او است «الله‏» مستجمع جمیع صفات كمال و منشأ و اساس كل كمال و جمال و جلال.

و حالا تو میهمان چنین میزبانى و بر سر سفره اویى و خوب بیندیش؛ بر سر سفره چنین میزبانى سزاوار است به دنبال پرتقال و موز دویدن و شب و روز در بازار پرسه‏زدن براى خرید البسه و اقمشه و مأكولات و مشروباتِ از دیارِ دشمن آمده؟!

و من نه گمان، كه یقین دارم این زن در آن لحظات به این حقیقت نائل شده و از آرزوهاى موهوم و خواسته‏هاى بى‏ارزش مادّى بدر آمده و لمس كرده كه كجا است و با چه كسى سخن مى‏گوید. او میزبان خود را شناخته است. او با تمام وجود با این میزبان مهربان در سخن بود و سفره دلش را باز كرده بود و با چشمه‏هاى چشمش غبار حجاب بین خود و معبودش را مى‏زدود و خود را تقریبا به محبوب رسانده بود و این حقیر بى ‏همه چیز، و مسكینِ درمانده، مات و مبهوت به مشاهده این حال، سرگرم و مشغول و دلِ چون سنگ در تاب و تب، بناگاه متوجّه شدم كه چشمانم نم‏آلود و قطراتى بر گونه‏ام جارى ولى دریغا و افسوس؛ «خوش درخشید ولى دولت مستعجل بود.»

از مطاف خارج و راهى منزل شدیم. آیا بار دیگر این حال و احوال دست مى‏دهد؟ نمى‏دانم، امّا از كرم كریم مأیوس نیستم كه: «لا تیأسوا من روح الله‏.»

پی‎نوشت‎ها:

1ـ رجوع شود به سفینة البحار، ماده «بكى».

2ـ رجوع شود به كتب مقاتل، مثل نفس المهموم و ...

3ـ اشاره به آیه 81 سوره توبه «فلیضحكوا قلیلاً وَلْیَبْكوا كثیراً ...»

4 ـ گریه بر هر درد بى‏درمان دواست               چشم گـریـان چشمـه فیض خداست

5 ـ حافظ شیرازى.

6 ـ خور و خواب تنها طریق دد است                  بـر ایـن بـودن آییـن نـابخـرد اسـت

منبع:

مجله میقات حج، شماره 5 ، غلامحسین جمى

پیوند به :

نگاهی کوتاه به تبیین اسرار مناسک حج

منازل سلوک عرفانی در آیینه حج(1)

منازل سلوک عرفانی در آیینه حج(2)

رمز و راز حج

میقات یا نقطه آغازین سیر الی الله

نگرشی کوتاه به اسرار حج

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.