تبیان، دستیار زندگی
نیمه شب است. دلم گرفته است و خواب به سراغم نمی آید ... افکارم پریشان است زیرلب زمزمه می کنم ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مرا زمان ملاقات آفتاب رسید ...

تقدیم به استاد مهربانم قیصر امین پور

قیصر امین پور

نیمه شب است. دلم گرفته است و خواب به سراغم نمی آید ... افکارم پریشان است زیرلب زمزمه می کنم:

«دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم                      وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم ...»

آری ... منم سهراب! نسیم... من صدایت کردم... آخر این در نهان سوز دارد... وجودم را در هم می شکند... به گوشی؟ تو گفتی: «کار ما نیست، شناسایی راز گل سرخ، کار ما شاید این است، که در افسون گل سرخ شناور باشیم...» می دانی، پیش تر گمان می کردم معنی این ابیات را دریافته ام... اما چند روزی است که در افسون «شناسایی راز گل سرخ» شناورم...

بگو، تو هم حیرانی و مبهوت... تو هم می گویی عجب! او هم مثل من، چه زود آمد... ما هم در حیرتیم ... آخر چرا شما عاشقان گل سرخ این چنین در افسونش شناور شدید که دیگر نتوانستید به «سطح» بیایید و در «عمق» سرخ آن غرق شدید. تو هم با من موافقی سهراب، نگو نه! اما می دانی ما که هنوز در افسون آن محصوریم، از تو خواهشی داریم ... ما مسافری داریم. مسافر ما، قبل از رفتن، دلش گرفته بود. عجیب دلش گرفته بود ... خودش می گفت:

گرفته تر ز خزان دلم خزانی نیست             ستاره بارتر از چشمم آسمانی نیست ...

آن که همیشه می گفت: «رفتار من عادی است» می گفت: نمی دانم چرا این روزها،از دوستان و آشنایان، هر کس مرا می بیند، از دور می گوید: این روزها انگار حال و هوای دیگری داری...» آری سهراب، ما می گفتیم، می گفتیم حال و هوای دیگری داری.

اما تو مسافر ما را می شناسی... او بزرگ بود... . بزرگ بود و از اهالی ... بگویم امروز؟! نه، نه، سهراب، امروزِ ما هیچ قشنگ نیست. امروز تو، دیروز ما است ...

پس می گویم: او بزرگ بود، و از اهالی دیروز بود. حرف اول نامش، حرف آخر عشق بود. آری... او قیصر امین پور بود. «بود» ... باورم نمی شود تا همین چند روز پیش، می گفتم: «هست» و حال باید بگویم «بود» ... می بینی؟ باز هم بگو کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ... سهراب، مسافر و ایستگاه هفتم پیاده می شود. نشانی اش این است که همیشه لبخندی صمیمانه بر لب دارد ... وقار و متانت خاصی دارد، بارش؟ از تو چه پنهان سهراب، که من دیده ام بارش چیست. آخر می دانی، شب بیست و یکم ماه رمضان بود که خوابی دیدم، خواب دیدم بارش دو کیف چرمی بود. یک کیف، پر از کتاب، یک کیف، خالی... فقط یک مهر و یک تسبیح فیروزه ای و یک سجاده بود. بعداً که خوابم را برایش گفتم. گفت:«آری ... این تسبیح فیروزه ای را دارم...» نگفتم من می دانم.

امین پور

راستی سهراب، صحبت از این چیزها شد. اذان که شد، خودت قبله را نشانت بده. همان گل سرخی که ما همه دچار زیبایی آنیم. باری... او که ببیندت، خواهد گفت: «ای شما،   ای تمام عاشقان هر کجا،  از شما سوال می کنم: نام یک نفر غریبه را، در شمار نام هایتان اضافه می کنید؟ »

می گوید: «مرا زمان ملاقات آفتاب رسید...» اما نمی شد این زمان، دیرتر برسد؟ می دانی، با خودخواهی، پیوسته این را از آفتاب سوال می کنیم ... اما سهراب، مطمئنم که حال، خودش راضی است ... آخر خودش همیشه می گفت: «یک نفس با دوست بودن هم نفس، آرزوی عاشقان این است و بس...»

سهراب عزیز! تو باید خانه دوست را نشانتر دهی ... اگر زحمت نباشد، به فریدون بزرگوار هم بگو در آن کوچه های پر عمق مهتابی، راهنمایش باشد... مطمئنم او هم دوست دارد آن کوچه را ببیند ... هر یک بار گفت:«ای کاش/ آن کوچه را دوباره ببینم، آن جا که ناگهان، یک روز، نام کوچکم از دستم افتاد، و لا به لای خاطره ها گم شد.» آخر می دانی؟ او هم عاشق بود، و هرگز حذر از عشق نتوانست... نتوانست.

اما این مسافر مهربان و عزیز ما، یک کار عجیب کرد. البته از او بعید نیست. مگر خود او نبود که می گفت:«گاهی از تو چه پنهان، با سنگ ها آواز می خوانم.» یا «اول نشستم خوب جورابهایم را تر کردم، تنها حدود هفت فرسخ در اتاق راه رفتم، با کفش هایم گفت و گو کردم،و بعد از آن هم، رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم.»

آری، اغلب شوخی صمیمی ای در گفتارش بود. من فکر می کنم می خواست سرود رفتنش را هم با یک مزاح، با یک کار عجیب بسراید. آخر می دانی، او گذاشت و بی خداحافظی رفت... آن روز سه شنبه ... آن روز شوم و تیره... صبح اخبار اعلام کرد: «وضع هوا خراب است، گفتن آسمان همه جا ابری است...»

بخصوص آسمان دل ها، گفتند زمستان از هشت آبان شروع می شود. داشتم به این ها فکر می کردم که ... «ناگهان می رسد از ره ، چه بترسی، چه نترسی...» و من ترسیدم، و همه ما ترسیدیم. «ناگهان دیدم سرم آتش گرفت، سوختم و خاکسترم آتش گرفت، حرفی از نامش آمد بر زبان، دست هایم، دفترم آتش گرفت!»

« تا آمدم با او خداحافظی کنم، بغضم امان نداد و خدا ... در گلو شکست»

می گفتم:«اما ای کاش می شد، یک بار، تنها همین یک بار، تکرار می شدی، تکرار.» اما حرف های ما ناتمام،  و ناگهان چقدر زود، دیر می شود...»

می دانی؟ حال که فکر می کنم... می بینم او چه عاشقی بود! موسی، جلو کوه طور که تجلی دوست بود، نعلین از پای درآورد... اما او چنان عاشق بود که... آتش طور نمی خواست، او دانست موعد دیدار کجاست، او خود او را می خواست! برای دیدار او، تنها کفش از پای درآوردن کافی نیست. او آن قدر عجله داشت که جسمش را هم درآورد و به سمت قطار شتافت. می خواست فقط با نفس دوست به نزدش بشتابد. سبک ... مثل همان کیف حاوی مهر و سجاده و تسبیحش ...

قبل تر می خواستم به او بگویم به او بگو ؟؟؟؟؟ شدی! این عجیب ترین سرود ناسردوه اش بود. ولی حالا می گویم نه! چندان هم عجیب نیست. من هم باشم، همین کار را می کنم. تو هم همین کار را کردی. یادت می آید؟ گفتی: «کفش هایم کو؟...» اما امان ندادی بیاورم و رفتی ... گرچه دیگر نیاز به کفش نداشتی ... بال در آوردی و پرواز کردی. اما شما ای شاعران! آیا باید در همه ابعاد زندگی، این قدر عجیب باشید؟! تو، قیصر، بهار، مشیری و خیلی های دیگر ... دلاورانه دردی را در وجود خود پذیرا شدید که فقط به این شکل بتونید زودتر به مقصودتان برسید... چه عجله ای... عجب شجاعتی! چه همتی!

سهراب! سه و نیم بامداد است... اُف بر این زمان! تا سر بر می داری، می بینی تمام شد و تو حواست نیست. ولی حال عجب آرامشی دارم. نمی دانم صحبت با تو است که آرامم می کند، یا حضور او که اکنون در اتاقم، در کنار خود احساس می کنم ... اما حالا می دانم. می دانم آن بالا، در جمع دوستان و شاعران، با هم صفایی می کنید! می دانم به ما که گریه می کنیم، با خنده نگاه می کنید. راستی... اشک ها می گویند که من می توانم سلام همه مان را به او برسانم. به خدا، همه‌ی آرزویم... اما چه کنم که این بار، این منم که بسته پایم. اما سهراب، تو و دوستی خدا را تو به آن عزیز ماها، برسان سلام ما را... اما حرف آخر... سهراب! سهراب عزیز! آن اول اول که به سراغ مسافر ما می روی، مواظب باشد نرم و آهسته برو! مبادا که تَرَک بردارد، چینی نازک تنهایی او ...

نسیم محمدی