تبیان، دستیار زندگی
دهقانی در اصفهان به در خانه خواجه بهاء الدین صاحب دیوان رفت. با خواجه سرا گفت که:« با خواجه بگوی که "خدا" بیرون نشسته است با تو کاری دارد....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نیشخندهای عبید

نیشخندهای عبید

دهقانی در اصفهان به در خانه خواجه بهاء الدین صاحب دیوان رفت. با خواجه سرا گفت که:« با خواجه بگوی که "خدا" بیرون نشسته است با تو کاری دارد.» با خواجه بگفت. به احضار او اشاره کرد. چون درآمد پرسید که: « تو خدایی؟ » گفت: « آری » گفت: « چگونه؟ » گفت: « حال آنکه من پیش، دهخدا و باغ خدا و خانه خدا بودم، نواب تو، ده ، باغ و خانه از من به ظلم بستدند "خدا" ماند.»

* * *

جنازه ای را بر راهی می بردند. درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند. پسر از پدر پرسید که « بابا در اینجا چیست؟ » گفت:

« آدمی » . گفت: « کجایش می برند؟ » گفت:« به جایی که نه خوردنی و نه پوشیدنی، نه نان و نه آب، نه هیزم، نه آتش، نه زر، نه سیم، نه بوریا، نه گلیم. » . گفت: « بابا! به خانه ما می برندش؟ »

* * *

درویشی به در دیهی (دهی) رسید. جمعی کدخدایان را دید آنجا نشسته، گفت: « مرا چیزی بدهید وگرنه به خدا با این دیه (ده) همان کنم که با آن دیه دیگر کردم. » ایشان بترسیدند، گفتند:« مبادا که ساحری یا ولیی باشد که از او خرابی به دیه ما رسد. » آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسیدند که:« با آن دیه چه کردی؟ » گفت: « آنجا سؤالی کردم، چیزی ندادند. به اینجا آمدم، اگر شما نیز چیزی نمی دادید این دیه را نیز رها می کردم و به دیهی دیگر می رفتم. »

(عبید زاکانی، رساله دلگشا)