صداقت در امانت
یكی از بازرگانان بصره ، هر سال كالاهایی را با كشتی به هندوستان می برد . در یكی از سال ها ، پیرمردی از اهالی بصره به او گفت : « این یك خروار مس را با خود به كشتی ببر و هنگامی كه دریا توفانی می شود ، آن را به دریا بینداز .» تاجر نیز پذیرفت .
از قضا ، تاجر این موضوع را فراموش كرد . وقتی به كشور هند رسید ، جوانی آمد و از او پرسید : آیا مس همراه داری ؟ » تاجر ناگهان به یاد سفارش پیرمرد افتاد . با خود گفت : « اكنون كه وصیّت پیرمرد را فراموش كرده ام ، خوب است آن را بفروشم و برایش كالایی پرسود خریداری كنم .» از این رو ، مس ها را به آن جوان فروخت و با پولش ، جنسی برای پیرمرد خرید .
چون به بصره بازگشت ، احوال پیرمرد را پرسید . گفتند : « از دنیا رفته و وارثی ندارد ، مگر برادرزاده ای كه چون در زمان حیاتش با او ناسازگار بوده ، وی را از خود رانده ؛ جوان نیز به دیار غربت سفر كــرده است .»
بازرگان ، كالای پیرمرد را در كیسه ای گذاشت و مٌهر كرد و نام وی را بر آن نوشت تا به وارثش برساند .
روزی بر در ِ دكّان نشسته بود ، جوانی از راه رسید و از او پرسید : « آیا مرا می شناسی ؟ »
- نه !
من همان جوانی هستم كه در كشور هند ، از تو یك خروار مس خریدم . در میان آن مس ها ، طلای بسیاری پنهان كرده بودند . با خود گفتم : « من مس خریده ام و تصرّف در این طلاها بر من حرام است . اكنون آمده ام تا آنها را به تو باز گردانم .»
بازرگان گفت : « آن مس از من نبود ؛ از پیرمردی از اهالی بصره بود به نام فلان ، كه در فلان محلّه زندگی می كرد .»
جوان لبخندی زد و خدای را سپاس گزار كرد و گفت : « آن پیرمرد ، عموی من بود و مقصودش از ریختن اموال به دریا ، محروم كردن من از ارث بود ، ولی خداوند خواست كه آن اموال به من برسد .»
جوان پس از اثبات ادّعای خود ، اموال دیگر عمویش را نیز به عنوان میراث ، از بازرگان باز پس گرفت .1
منبع : ابواب الجنّة ، محمود استعلامی / 27 .