سفر پرماجرا
( ابو العیناء ) در ایام جوانی وارد اصفهان شد . اتفاقاً مقارن ساعت ورودش بچه ها سنگ بازی می کردند و بدون درنگ برسراوسنگی زدند و سرش را شکستند . صورت و لباسهای او به خون آلوده گردید . این یک ناراحتی برای ( ابو العنیاء ) بود .
ناراحتی دیگرش آن بود که دراصفهان دوستی داشت که می خواست بر او وارد شود وچون جای اورا نمی دانست گردش زیادی کرد تا مقداری از شب گذشت . خانه دوستش را یافت و به آنجا وارد شد و نیز چون درخانه میزبانش خوراکی وجود نداشت و دکانی هم باز نبود ، ناچار ( ابو العنیاء ) آن شب را گرسنه به سر برد تا روز شد و به خدمت ( مهذّب ) وزیر رسید .
وزیر پرسید : چه ساعتی وارد شهر شده ای ؟
( ابو العنیاء ) گفت :
فی ساعَةِ العُسرَةِ
" درساعت شدت و سختی ."
باز وزیر پرسید : در چه روزی آمدی ؟
گفت :
فِی یومِ نَحس مُستَمِرًّ
" در روز شوم و نکبت بار دنباله دار ."
در پایان سؤال کرد : به کجا وارد شده ای ؟
گفت :
بِواد غَیرِ ذِی زَرع
" در سرزمین بی حاصل ."
وزیرازاین جوابها خندید و او را ازانعام خود ممنون ساخت .