تبیان، دستیار زندگی
در بلاد آذربایجان زرگری و نجاری با هم دوستی داشتندی . چنان اتفاق افتاد که کار ایشان تراجع گرفت[ کساد شد] و هر دو تنگدست شدند. قراردادند [گذاشتند] که هردو ....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

زرگر و درودگر

در بلاد آذربایجان زرگری و نجاری با هم دوستی داشتندی . چنان اتفاق افتاد که کار ایشان تراجع گرفت[ کساد شد] و هر دو تنگدست شدند.  قراردادند [گذاشتند] که هردو سفری کنند. پس به طرف روم نهادند [رفتند] .  در کلیسایی رسیدند و در آنجا بتان زرین دیدند .  با خود گفتند : مگر به حیلتی یکی از این بتان بشکنیم و زرها را ببریم.

پس حیلتی کردند و نجار به هر موضعی که می رسید از چوب ، صورت خوب می تراشید و در عوض نان به طباخ می داد و بدین وجه قوت می ساختند[ غذا تهیه می کردند] . تا به قسطنطنیه رسیدند  و خود را برصورت رهبانان ساخته بودند و لباس ایشان پوشیده ، بردرکلیسایی معروف مجاور شدند .  مدتها ریاضت و مجاهدت کردند، چنانکه خاص و عام آن دیار ایشان را مرید صادق گشتند و به انفاس ایشان تبرک نمودند ، تا وقتی که پادشاه آن طایفه را مهمی پیش آمد. ساکنان کلیسا را طلب کرد تا از حضور ایشان مددی گیرد . ایشان برفتند و بتخانه را خالی گذاشتند . زرگر و نجار نرفتند و آن جماعت چون بر  ایشان اعتماد کرده بودند، ایشان را بگذاشتند.

درآن بتخانه بتی بود در مقدار پنجاه من زرخالص، چون فرصت یافتند ، آن بت را برون آوردند و در موضعی دور دفن کردند و به مقام [اقامتگاه] خویش بازآمدند .  بعد از چند روز اهل کلیسا برسیدند و از غیبت بت بزرگ متأثرشدند و هرکس را تهمتی نهادند و به سبب زهد زرگر و نجار بر  ایشان گمان نبردند .  و لکن حکایت غایب شدن[ گم شدن] با ایشان باز گفتند . ایشان بسیارجزع کردند و گفتند: ما، دراول روز دیده بودیم که ما را در میان شما ساکن نمی باید شد، که شما در خدمت بت بسیار تقصیر[ کوتاهی و سستی]  می کردید  و او را شبها و روزها خالی می گذاشتید[ تنها می گذاشتید] ،  می گفتیم:" مبادا که آن بت از شما در خشم شود و به آسمان رود . عاقبت چنان بود[ شد] که ما گمان کردیم . " و آن ابلهان این سخن را تصدیق کردند. [ آن دو] بعد از آن اجازت سفر خواستند و گفتند که" از چندین قیل و قال در این مقام باشیدن مروت نباشد"[ دراین موقعیت در این مکان بودن، مروت نیست]، پس استعداد سفرساختند [وسایل سفر آماده کردند] و زاد راه مهیا کردند و برفتند و زرها ببردند.

چون به دیار اسلام رسیدند ، نجار زرگر را گفت: زر در عهده توست، غم خرج می خور. [ مسئولیت زر و عهده داری خرج با توست]. مدتی زرگر بر طریق انصاف خرج می کرد، بعد از آن ابلیسی او را وسوسه کرد که " از این زر یک نصف او را مسلم می داری، و کسی ازحال شما نمی داند، باقی را منکر باید شد ." پس زرگر زر را منکر شد .  نجار مردی عاقل بود، دانست که به زور و غضب آن زر به دست نیاید و حیلتی باید اندیشید تا غرض [ هدف] به حصول انجامد[ به دست آید].

پس در لطف و تودد[ دوستی و محبت] زیادت کرد و گفت: زرمحلی ندارد[ اهمیت و ارزشی ندارد] و عاقل، دوست قدیم آزموده را به عالمها زر نفروشد . " و مدتی به آن شیوه زندگانی می کرد، حکایت و امثال می آورد که دوستان آزموده به عمرها به دست نیایند؛ و پیوسته به وثاق زرگر رفتی و او را به خانه خود مهمان خواندی .

در این مدت که با زرگر نفاق می ورزید ،  در سرای خود در زیر زمین خانه ای ساخته بود و صورتی از چوب ،  مانند صورت زرگر، تراشیده و به شکل و لباس او رنگ کرده ، و دو خرس بچه را آورده بود و در مقابله آن صورت به زنجیر بسته و ایشان را گرسنه می داشت و هرروز دو پاره گوشت بر کتفهای آن صورت بستی و زنجیر بگشادی تا خرس بچگان از کتف آن صورت، گوشت می ربودند.

پس روزی نجار، زرگر را دعوتی کرد و زرگر دو پسر داشت ، هر دو را برعقب با خود آورد . چون از طعام فارغ شدند، زرگر برفت و بچگان را همانجا بگذاشت . درودگر هر دو پسر او را بگرفت و در آن خانه که در زیر زمین ساخته بود، محبوس کرد. چون روز به آخر رسید و پسران زرگر باز نرسیدند، زرگر مضطرب شد و نزدیک نجار آمد که فرزندان من کو؟ نجار گفت:" من چه دانم ، در عقب تو به خانه باز رفتند" ،  زرگر بسیار بطلبید ، از پسران اثر ندید . جامه بدرید ، خاک بر سر کرد، به نزدیک قاضی آمد، نجار را به قاضی برد و دعوی کرد .

گفت:" ای قاضی مسلمانان، هر دو پسران زرگر، خرس شده اند و جز عقل قاضی احتمال این سخن نکند[ فقط قاضی می تواند این سخن را بپذیرد] که کمال قدرت حق، عز و علا داند، که بر همه جایز و  قادر است و این نوع مستحیل نیست[ حیله نیست] که امتان پیشین مسخ شده اند . اگر در شریعت محمد رسول الله، یکی یا دو مسخ شوند چه عجب".

قاضی فرمود که " محال مگوی، در امت محمد صلی الله علیه و آله مسخ نیست، هیچ کس مسخ نشود ،  اما دیدن شرط باشد ." معارف و مشایخ جمع شدند. نجار دعوتی بساخت و قاضی را با آن ثقات ، بزرگان و زرگر در خانه زیرزمین برد، و آن صورت را که پنهان کرده بود، زرگر را به جای او باز ایستانید و مردمان قرار دادند[ قرار گذاشتند] که اگر خرس بچگان پسران او باشند ، پدر خود را از بیگانه باز دانند[می شناسند] . همین که زرگر در مقام[جای] آن صورت بایستاد، اضطراب و میل خرس بچگان به جانب زرگر ظاهر شد و بیامدند و بر سر و کتف وی رفتند و خود را در وی می مالیدند. مردمان گفتند: نجار صدق[ راست] می گوید .  زرگر به حکم شفقت پدری از تلف فرزندان خایف شد[ او از مردن فرزندان ترسید]، بیامد و نجار را به طرفی برد ، و در کنار گرفت و عذرها خواست و در گوش او گفت که والله که از آن زر نصیب تو باقی است، می رسانم[ سهم ترا می دهم] . نجار هم عذر قبول کرد که والله فرزندان تو به سلامتند، چون برسانی زر، برسانم .  هر دو بر این عهد آشتی کردند ، از دعوی بیزار شدند ، قاضی و معاریف را عذر خواستند و بدین حیلت نجار زر خود از زرگر بستد[ حق خود گرفت] .

منبع: جوامع الحکایات